... كلبة احزان شود روزي گلستان غم مخور!
سهشنبه 1 تا جمعه 4 ژوئيه
پيشدرآمد: حيدرپهلوان هم «فسانهاي گفت و در خواب شد». حالا يكهفته در ميان مرثيه مينوسم، و نفرين بر اين رژيم نفريني باد كه هم سالهاي زيستن با هم را از ما گرفت و هم آخرين ديدار وداع را، همان وداعي كه به ديدنش از سنگ ناله خيزد. دفتر تلفنم حالا سياه شده است از خطوطي كه بر دهها اسم در همين دو سه ساله اخير كشيدهام. چه نازنين اسمهايي كه اغلب مثل حيدر در گوشة دل جا داشتهاند و هر لحظه كه چشم بر هم گذاشتهاي و به سالهاي جواني انديشيدهاي، فاصله زماني و مكاني را به لمحهاي طي كردهاند و در برابرت همان گونه كه در آخرين ديدار پيش از ترك وطن، به يادشان ميآوري حاضر شدهاند.
حيدر پهلوان يكي از آنها بود. از يكسو برادر عباس پهلوان بود كه در هفده سالگي درهاي «فردوسي» را به رويم گشود و نگران نبود كه جوان شاعر بيتجربه ستوني و صفحه اي در كنار بزرگان عصر داشته باشد. خيلي زود نقش برادر كوچكتر را پيدا كردم و قاسم و كيارش و اردشير با دو سه سال فاصله سني بخشي از حلقهاي شدند كه مركزش عباس بود. حيدر كه بزرگتر از همه بود و شعر هم ميگفت با دنياي زيباي پر از مهر و عشق، ساقي معرفت دوستي بود كه نخستين جام را به دست ما داد. گاهي همراه او از كافه فيروز تا بهارستان پياده ميآمدم و او ميخواند. در بهارستان خداحافظي ميكرديم كه حيدر سخت مراقب ما جوانها بود سر ساعت به خانه برويم. او امّا قلندروار به شب ميزد و تازه زندگي شبانهاش با شاعراني كه هم نسل و همصدايش بودند آغاز ميشد. حيدر به دنبال اسم و رسم و شهرت و كتاب پشت كتاب چاپ زدن و نسخههاي آن را در انبار خانه رها كردن نبود. برادرش سردبير مهمترين مجلة سياسي و فرهنگي و ادبي كشور بود و به راحتي ميتوانست هفتهاي يك شعر چاپ كند. اما او فروتنانه واژگاني را كه هر كدام فريادي از دلي سوخته بود، در پيادهروها به شب و آسمان ميبخشيد و بر آن نبود كه با حروف سربي خود را تثبيت كند. خاموشياش اينك هزار خاطره را در ياد و دلم زنده كرده است. كت و شلوار مغز پستهاي، با كراواتي روشن، كفشهاي كرم رنگ، و يك جهان لبخند، آخرين تصويري است كه از او در دل و ديده دارم. درغم بزرگ عباس پهلوان شريكم كه بخت ديگر برادران داغدارش را براي بوسه زدن بر پيشاني حيدر نداشته است. و نيز با سيروس و داريوش الوند خواهرزادههاي عزيزش و بابك فرزند برومندش همدلم كه چشمان اشكبارشان، در رثاي مردي كه در همة زندگي معناي نفرت را ندانست گواه صادقي بر سنگيني از دست دادن مردي از سلالة عاشقان در قحط سال عشق و زيبائي است.
1 ــ از لحظهاي كه از پشت پنجره هواپيما نگاهم بر خليج هميشه فارس ميافتد، حال ديگري يافتهام كه سرانجام در شعري معنا خواهد يافت. «آن سوي آبها وطنم بود / خاك عزيز گمشدة من، جاري ميان روح و تنم بود....» وطن وقتي در كنارش هستي اما امكان سرنهادن به خاكش را نداري، جلوهاي زيباتر و معنائي قدسيتر از هرچيز حتي آن ناديدة هميشه حاضر، پيدا ميكند. اصلاً وطن تبديل به هستي ميشود. زندگي، آزادي، عشق و زيبائي، همه در وجود وطن معنا پيدا ميكند. پوست سوختة كارگري كه در بندرگاه گوني سنگيني را بر دوش ميكشد، منظري از ديروز خرمشهر و باراندازش را پيش چشمم زنده ميكند... اهل كجائي؟ بر ميگردد با نيم لبخندي، اهل «لامرد»م. حالا به بركت هواپيمائي شيخ بهرماني، از كويت و ديگر شهرهاي حاشيه خليج فارس با هواپيماهاي روسي پرصداي قراضه، ميتوان مستقيماً به لامرد و كرمان و بوشهر و... هم پرواز كرد. در گرماي 50 درجه دور سه چهار ميدان بچههاي ايران خود را در جمع كارگراني كه فقر و فلاكت از رويشان ميبارد، پنهان ميكنند. ديدن يك هموطن به جاي آنكه شادشان كند، غم عالم را به دلشان ميريزد. بگذاريد تصويري از حاشيه جنوبي خليج هميشه فارس، دو سال پيش از انقلاب بدهم.
«در دبي، ابوظبي، مسقط، دوحه، بحرين و كويت. هر سو نگاه ميكردي، خاندانهاي ايرانيالاصل والاترين جايگاه را در عرصة تجارت، فرهنگ، و حتي سياست داشتند. بهبهانيها، دشتيها، بهمنيها، چراغيها، ملاها، عيوضيها، فارسيها در همه سو حضور خود را به رخ ميكشيدند. در خانههاي اين جمع موسيقي ايراني و كلام فارسي جاري بود، هيچكس هويت تاريخي خود را پنهان نميكرد. عبدالوهاب بوشهري 80 ساله در بحرين عليرغم استقلال اين امارت كه حالا تبديل به مملكت پادشاهي شده، هر روز صبح در مدرسهاش پرچم ايران را بالا ميبرد و بچهها سرود اي ايران را ميخواندند.
در بازار و بندرگاه كويت اگر كارگري ايراني را ميديدي، از همان لحظه اول آشكار بود كه نقشي پررنگتر از بقيه كارگران دارد كه از بنگلادش و هند و پاكستان و يمن به اميد كسب لقمه ناني به اينسو آمده بودند. صرافان ايراني در همة پهنة جنوبي خليج فارس، نرخ ارزها را صبح به صبح تعيين ميكردند. يك فلسطيني كه تحت تأثير تبليغات قوميهاي عرب در كويت تصور ميكرد كه ايران به حياط خلوت اسرائيل تبديل شده است، تصويري از ملكه وقت ايران را به صورتي اهانتآميز مونتاژ كرده و در ويترين عكاسخانهاش گذاشته بود. دو روز بعد نه از عكاسخانه نشان بود و نه از عكاس. دولت كويت زير فشار خانوادههاي متنفذ ايراني جواز كار عكاس فلسطيني را لغو كرده بود.
هرگونه نشانهاي كه فردي را به ايران مرتبط ميكرد، وسيلهاي براي فخرفروشي و گردن فرازي بود. مسافراني كه از ايران ميآمدند، قدمشان پربركت بود و كاسباني كه در مراكز تجاري شهرهاي حاشيه خليج فارس، با مسافران ايراني روبرو ميشدند، با چهرههاي گشاده به استقبالشان ميرفتند كه دستي گشاده در خريد داشتند. صدتوماني و اين آخريها پانصد توماني و هزار توماني ايراني از دلار و پوند و مارك بيشتر ارزش داشت و مثل دينار و درهم و ريال ــ سعودي و قطري و عماني ــ در هر بقالي كوچكي هم پذيرفته ميشد.
حالا اما در حاشيه خليج فارس (منهاي دوبي كه شاهد رويش يك قشر تازه از طفيليها و آقازادهها و دار و دسته آنهاست) با ايرانيهائي روبرو هستي كه بعضيشان با داشتن ليسانس، با ترس و لرز و خجالت از شناخته شدن به كارگري و بيگاري در مقابل دستمزدهاي ناچيزي كه فقط بنگاليها و پاكستانيها، در گذشته حاضر به پذيرش آن ميشدند تن ميدهند. شاگرد يك كبابي كه ليسانس علوم اجتماعي از دانشگاه اصفهان دارد، با اندوه ميگويد: با چهار كارگر ديگر در يك اتاق زندگي ميكند تا بتواند پولش را جمع كند و به شكلي خود را به آمريكا برساند.
خاندانهاي سرشناس ايرانيالاصل حالا هويت خود را پنهان ميكنند. هيچكس نميخواهد تعلق خود را به سرزميني كه در اشغال اهل ولايت فقيه است آشكار كند. حتي جواب سلام ترا كه به فارسي خطابشان ميكني نميدهند. و بعضيشان از قحطان و خالد و عمار هم عربتر شدهاند تا مبادا اتهام وابستگي به رژيم جمهوري اسلامي به آنها چسبانده شود.
سفارتخانهها، مراكز فرهنگي،دفاتر هواپيمائي،خبرگزاري و راديو تلويزيون ايران، در تسخير كساني است كه رفتار يكيشان در ضيافت، معاون وزارت اطلاع رساني و فرهنگ كويت، آن چنان شرمبرانگيز است كه از همكار اردنيام نصرالمجالي ميخواهم به او آهسته تذكر دهد، ميز غذا تا پايان مجلس برچيده نميشود. او ميتواند به دفعات بشقاب خود را پر كند. و لزومي ندارد اينهمه براي پر كردن معده عجله كند. در كويت يك روستائي (بدون هيچ نوع قصد و اهانتي به مردان و زنان شريف روستا) كه فقط چون «موسوي» است پس وزارت و استانداري و سفارت را با بند نافش بريدهاند، پس از علي جنتي پسر احمد جنتي كه نياز به توصيف ندارد، در مقامي نشسته است كه روزگاري مرداني چون دكتر تاجبخش استاد دانشگاه و دكتر رضا قاسمي پژوهشگر فرهيخته عهدهدار آن بودند. وضع در قطر و بحرين و امارات نيز بهتر است كه سرسپردگان شيخ بهرماني، همة سفارتخانههاي نان و آبدار را در تصرف خود گرفتهاند.
در كويت انتخابات در جريان است. براي نخستين بار طي دو دهة گذشته كويتيها بدون وحشت از صدام حسين و نكبتهاي وارداتي از جمهوري ولايت فقيه به پاي صندوقهاي رأي ميروند تا نمايندگان خود را انتخاب كنند. خانم دكتر مريم الكندري استاد برجسته و سرشناس و يكي از مدافعان سرسخت حقوق زنان در كويت طي ديداري كه با او داشتم با اندوه بسيار از آثار مخرب انقلاب اسلامي ايران بر زندگي سياسي و فرهنگي و اجتماعي كويت ياد كرد. او ميگفت وقتي براي ادامه تحصيل به خارج ميرفت زنان كويتي پيشرفتهترين زنان در خليج فارس بعد از ايران در عرصههاي مختلف سياسي و فرهنگي و دانشگاهي بودند. رئيس دانشگاه كويت يك بانوي فرهيخته بود و معاونت بسياري از وزارتخانهها را زنان عهدهدار بودند. پسران و دختران دانشجو در كنار هم درس ميخواندند و روابطي سالم و دوستانه داشتند و قرار بود در اولين انتخابات در آغاز دهه هشتاد ميلادي ــ در قرن گذشته ــ حق رأي و انتخاب شدن به نمايندگي پارلمان به آنها داده شود. انقلاب اسلامي در ايران جامعه كويت را زير موجي قرار داد كه پس از پايان تحصيلات وقتي به كويت آمدم وطنم را نشناختم. مردان ريشو و زنان پيچيده در نقاب و برقع در همه سو ديده ميشدند. در دانشگاه كنار پسري نشستن و با او سخن گفتن گناه كبيره محسوب ميشد. حتي كوشيدند دانشگاهها را زنانه و مردانه كنند. زماني كه امير كويت در پيامي خواستار آن شد كه پارلمان حق انتخاب و انتخاب شدن را براي زنان به رسميت بشناسد، پارلماني كه ريشوها در آن اكثريت داشتند، درخواست امير را رد كردند.
دكتر شملان عيسي استاد و دولتمرد ليبرال سرشناس ضمن تأييد سخنان دكتر الكندري، از فاجعة اشغال كويت توسط ارتش صدام حسين و آثار اين اشغال شش ماهه در زندگي و روحيه مردم كويت، ياد ميكند. نزديك چهارده سال از شروع تهديدات صدام و بعد اشغال و سپس بازسازي كويت ويران، اهل كويت با كابوس صدام حسين زندگي ميكردند. اين نگراني كه روزي موشكهاي صدام خيابانهاي كويت را به قبرستاني از قربانيان شيميائيهاي مزدوج تبديل كند، زندگي طبيعي را از مردم سلب كرده بود. در اين ميان اسلاميها در دو وجه سني و شيعه آن با سوءاستفاده از روحيات مردم، به محكم كردن جاي پاي خود مشغول بودند در حاليكه نيروهاي ليبرال و آزاديخواه، بيشتر در انديشه بازسازي فرهنگي جامعه بودند. و در مقابله با اسلاميها كه سلاح تكفير و تفسيق را در دست داشتند اغلب ناچار به عقب نشيني ميشدند. حالا اما كابوس صدام حسين زايل شده است و ملاهاي ايران چنان در خانة خود بيآبرو و اعتبار شدهاند كه نميتوانند اينجا كسي را فريب دهند. دوران مغزشوئي جوانان شيعه كويت و اعزام تروريست براي كشتن امير كويت به سر آمده است. حتي نماينده ولي فقيه، سيد باقر مهري كه تا ديروز حزبالله كويت را رهبري ميكرد حالا خود را به عنوان نماينده حوزه نجف و آقاي سيستاني، معرفي ميكند در حالي كه نماينده آيتالله سيستاني، آقاي ابوالقاسم ديباجي است كه مورد احترام روشنفكران و تحصيلكردههاي شيعه و سني است.
نتيجة انتخاب البته نارضايتي ليبرالها را به دنبال دارد كه مثل اسلاميها و نمايندگان نزديك به دولت امكانات مالي براي تبليغ و گاه خريدن رأي ندارند، اما در مجموع اخوان المسلمين و چند نامزد وابسته به باقر مهري و نمايندگي ولي فقيه نيز شكست سختي را متحمل ميشوند. چهرههاي جوان و جديدي به پارلمان راه پيدا ميكنند كه گرفتار كابوس صدام و آثار نكبتبار انقلاب اسلامي ايران نيستند. زنان كويت در روز انتخابات در مركز مطبوعات انتخاباتي نمادين برگذار ميكنند و در اعتراض به محروميت نيمي از جمعيت كويت براي رأي دادن و انتخاب شدن، به چند تن از طرفداران برابري زن و مرد در حقوق اجتماعي و سياسي رأي ميدهند. البته رأي آنها به حساب نميآيد اما بازتاب گستردهاي در رسانههاي خبري بينالمللي دارد.
شنبه 5 تا دوشنبه 7 ژوئيه
1 ــ در جادهاي كه هنوز بوي مرگ ميدهد، تا نقطهاي كه حضور گستردة نظاميان كويتي و آمريكائي و انگليسي يادآور رسيدن به مرز عراق است، همة فكر من مشغول انديشيدن به روزي است كه در پي شكست نيروهاي عراقي در كويت، صدام حسين به نيروهايش دستور عقب نشيني داد. همة شما كم و بيش تصاويري از اين عقب نشيني خونين و مرگآور را به ياد ميآوريد. هزاران سرباز عراقي با هر وسيلهاي كه به دستشان افتاده بود، اجناس غارتي را برداشته و به سوي وطن ميراندند. در ميانة راه هواپيماها و هليكوپترهاي آمريكائي هر اتومبيلي را كه در حركت بود به گلوله بستند. «كي تيدي» خبرنگار معروف بي.بي.سي پس از مشاهدة مناظري كه سي كيلومتر ادامه داشت بيمار شد. من آن مناظر تلخ و دردآور را ديده بودم انسانهاي خاكستر شده و وسائل غارتي سوخته، و اتومبيلهاي درهم شكسته. حالا بعد از دوازده سال باز هم جاده را ميبينم. هنوز بعضي از اتومبيلها به صورت آهن پاره در گوشه و كنار جاده رها شدهاند. دوازده سال پيش همة آسمان را دود سياه غليظي كه از چاههاي به آتش گرفته نفت كويت به آسمان ميرفت پوشانده بود. حالا اما آسمان صاف صاف است.
ژنرال علي المؤمن كه در آن روزها رئيس ستاد ارتش كويت بود حالا در بازنشستگي سرپرستي كميته امدادرساني به مردم عراق را عهدهدار است. هر روز كاروان كاميونهاي كمك از كويت به سوي عراق روان است و در گرمائي كه نزديك ظهر به بالاتر از پنجاه درجه ميرسد، لولههاي آبي كه به داخل عراق كشيده شده، ادامة زندگي براي هزاران تن از مردم جنوب عراق را ممكن كرده است. خيلي دلم ميخواهد راه را تا بغداد ادامه دهم، اما حضور ذوب شدگان در ولايت اطلاعات سپاه و ولايت جهل و جور فقيه اعظم كه در بعضي جاها توي چشم ميزند، عاملي است كه دليل راه مرا از راه سپاري بيشتر منع ميكند. دوستي عراقي كه تازه از بغداد و نجف و كربلا و كوت و الناصريه ديدن كرده، ميگويد هر روز دهها ايراني ناآگاه كه فريب بعضي از سودجويان از جمله عوامل مجلس اعلا و سپاه را ميخورند، با پرداخت مبالغي بين شصت تا دويست هزار تومان به قصد زيارت عتبات، از مرز عبور داده شده و در خاك عراق رها ميشوند. اغلب اين افراد خيلي زود توسط سربازان آمريكائي و يا انگليسي دستگير و پس از يكي دو روز بازداشت در شرايطي بسيار بد و بازجوئي، به مرز عودت داده شده و اخراج ميشوند. بعضي در عراق به دام دزدان و عوامل سابق حزب بعث ميافتند و اغلب هستي و نيستي آنها غارت ميشود. تنها عدة كمي ميتوانند خود را به نجف يا كربلا برسانند.
در اين جمع اغلب چند تن از عوامل سپاه كه با خاك عراق آشنائي دارند و نيز عناصر حزبالدعوه و نيروهاي بدر حضور دارند. دوست عراقيام ميگفت سپاه علاوه بر فعاليتهاي امنيتي و نظامي و تبليغاتي در شهرهاي شيعه نشين، با داشتن امكانات مالي نامحدود، مدتي است در مناطق سني نشين وسط عراق نيز فعال شده است و حملاتي را كه در فلوجه، العماره و بغداد عليه نيروهاي آمريكائي و در جنوب عليه انگليسيها رخ مي دهد نبايد فقط به حساب فدائيان صدام و بعثيها گذاشت بلكه در چند مورد، نقش عوامل نيروهاي قدس سپاه و واحد ويژه معاودين، كاملاً براي آمريكائيها فاش شده است و آنها عدهاي را در اين موارد دستگير كردهاند.
تلويزيون «العالم» كه در آغاز جنگ اخير به سرعت راهاندازي شد روزانه تبليغات گستردهاي را با تكيه بر دروغ و اخبار ساختگي عليه آمريكائيها دنبال ميكند و چون به راحتي ميتوان برنامههايش را در عراق ديد بنابراين به مرور روي ذهن عراقيهائي كه پس از سي سال تحمل شكنجه و سركوبي، حالا يكشبه ميخواهند صاحب دمكراسي و آزادي و عدالت اجتماعي شوند تأثير ميگذارد. مثلاً العالم مدتها تبليغ ميكرد عينكهائي را كه سربازان آمريكائي در شبها به چشم ميگذارند تا اطراف خود را زير نظر داشته باشند از ديوار خانهها و لباس عبور ميكند. بنابراين آمريكائيها زن و دختر شما را برهنه تماشا ميكنند. شيخ ميثم كه اخيراً در حال ساختن بمب در مسجد فلوجه به قتل رسيد از جمله كساني بود كه با يكي از مأموران اطلاعات سپاه در مجلس اعلا به نام ابوحيدر ارتباط نزديك داشت و از او پول و اسلحه ميگرفت و اعلاميههائي را كه ابوحيدر به او ميداد بين مردم تقسيم ميكرد.
2 ــ به شطالعرب مينگرم. همانگونه كه خليج هميشه فارسي است، شط العرب را نيز نميتوان به زور تغيير نام داد. ضمن اينكه اروند رود تنها جزئي از شطالعرب را شامل ميشود. هنوز كشتيهاي سوخته و نيمه غرق شده درجنگ ايران و عراق به حال خود رها شدهاند. فقر وحشتناك در حاشيه رودخانهاي كه از بركت سرشار است حكايت از روزگاري دارد كه تكريتي قاتل، با غارت كشورش قصرهاي خود را آباد ميكرد و بر تعداد گورهاي دستهجمعي ميافزود. جواني خود را به من ميرساند و در گوشم ميگويد ما ايراني هستيم. بعد شرح درد خود ميگويد كه صدها تن مثل او از كرد و عرب ايراني در دوران جنگ ناچار به ترك خانة پدري شدهاند، سالها در اردوگاههاي آوارگان محروم از حداقل زندگي به اميد روز بازگشت به وطن، با همه سختيها ساختهاند، و امروز كه ديگر مانعي به ظاهر در راه بازگشتشان وجود ندارد، از سوي رژيم ولايت فقيه اجازه ورود به خانهشان به آنها داده نميشود. از اين تلختر حمله وابستگان مجلس اعلا و راهزنان و بقاياي رژيم صدام به چادرها و كوخهاي آنان و غارت مختصر زندگي محقري است كه طي سالها زجر و مصيبت فراهم كردهاند. «هيچكس به دادمان نميرسد، نه آمريكائي نه انگليسي، نه عراقي و نه ايراني، بچههاي كوچك ما در كثافت و درد، به خود ميلولند و هر هفته دو سه تاي آنها تلف ميشوند...»
چه ميتوانم به احمد هموطنم بگويم كه صدام حسين خانهاش را در هويزه ويران كرد، و امروز حضرت ولي فقيه راه بازگشت او را به خاك ميهنش بسته است.
دستهاي كلاغ با سروصداي زياد از فراز سر ما به آنسوي شط العرب ميروند. چراغهاي خانة پدري روشن شده است. احمد ميگويد كاش مثل اين كلاغها پر داشتم... لحظهاي چشم بر هم ميگذارم منهم در آرزوي او شريكم. وطنم با چند متر فاصله در آن سوي آب است.
July 10, 2003 06:58 AM