March 04, 2004

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت...

سه شنبه 24 تا جمعه 27 فوريه
پيشدرآمد: عمويم عطا، عمادجان خراساني و آقاي قرائي، توي درشكه كنار هم نشسته بودند و من كه سه سال بيشتر نداشتم روي نيمكت تاشو درشكه در كنار عموي كوچكتر مهدي محو صداي عماد بودم كه به بانگي خوش شعري را زمزمه ميكرد. به سوي وكيل آباد ميرفتيم. صبح جمعه بود و اهل مشهد سر به ييلاق اطراف ميزدند. هنوز ساعاتي راه باقي بود كه عماد به عمويم گفت آفتاب تند است علي را آزار ميدهد، سايبان را وا كن. و منظورش البته اين بود كه به قول اهل فن نيم سقف درشكه را كه مثل پرههاي آكوردئون جمع و باز ميشد، جلو بكشد تا سايهبان جلوي آفتاب را بگيرد.

با باز كردن نيم سقف چيزي فروافتاد آنهم درست جلوي پاي من. عمويم دولا شد و وقتي دستش بالا آمد دوربيني در دست داشت. اين دوربين سالها با من بود (دقيقاً تا سال 61 كه نخست خانه ام توقيف و محتوياتش به كميته وزرا منتقل شد بعد هم كه خانه را حاج آقا نيّري بالا كشيد و به مصادره برد.) باري عمويم كه پانزده سال داشت خواست دوربين را به عنوان غنيمتي كه از آسمان رسيده صاحب شود. عموي بزرگتر به او نهيب زد، اما عمادجان دوربين را گرفت و گفت اين مال عليجان است. و آن را به من داد. دوربين مارك آگفا بود از آن نوع قديمي كه دريچه بالايش باز ميشد و براي عكس گرفتن بايد آن را روي شكم مي چسباندي و از درون شيشه اي كه درون دريچه بالاي دوربين بود تصوير كسي و يا جائي را كه ميخواستي بگيري تنظيم ميكردي.
به لطف عمادجان خراساني صاحب دوربيني شده بودم كه در آن يكي دو سالي كه در مشهد بوديم دنياي تصويري من با آن ساخته شد. از عماد و ديگر دوستان پدر، كاركنان محضرش مثل آقاي اوليازاده و مجديان و قدير نوجوان سبزواري كه عمامه سبزش هنوز در خاطرم است عكسها گرفتم و معلوم است عكسي كه يك كودك سه چهارساله آنهم با دوربين آگفا بگيرد چه چيزي از آب در خواهد آمد. زنده ياد عماد خراساني كه دو هفته پيش خاموش شد و آن قامت خدنگ و آن دو دانگ صداي دلنشين به زير خاك فرو شد، از چند سو با ما در ارتباط بود. هم دوست عمو عطا بود و همسفر او در شبانه هاي رندي و به خرابات زدن، و هم آشناي نزديك پدر، از بستگان نزديك خاندان طباطبائي قمي و مرحوم نجاتي برادر آيتالله العظمي حاج آقا حسن قمي بود. به همين دليل نيز بايد درگذشت دائي جان عماد را به بانوي فاضله زهراخانم نجاتي همسر حجت الاسلام سيدمحمود طباطبائي قمي كه در لندن اقامت دارند صميمانه تسليت گفت.
ناصر محمدي هفته پيش درباره عماد بسيار جالب و جامع نوشت و من نيازي نمي بينم كه بار ديگر درباره زندگي عماد و آثارش بنويسم فقط اين را ميتوانم عنوان كنم كه عماد عاشقترين شاعر معاصر ايران بود. از آن لحظه اي كه محبوبه اش دست به خودكشي زد، عماد قلندر دلسوخته اي بود كه زبان فاخر خراساني اش را به درباني حضرت عشق مأمور كرد كه هرچه ميبيند و حس ميكند، بازگويد و فرياد زند؛ من اهل بودم رند و ميخوارم تو كردي / با مي فروشان اين چنين يارم تو كردي... حكايت دوربين من حتي به يكي از شعرهاي عمادجان نيز راه پيدا كرد كه: دوربيني رسيد و قسمت بود / تا نصيب عليرضا بشود. / گرچه مهدي به آن نظرها داشت / حكم كرديم بي صدا بشود... عمويم همه گاه به حكم عمادي معترض بود و در قالب مطايبه به عماد ميگفت اگر دوربين را من برده بودم حالا به جاي محضرداري فيلمساز مشهور بين المللي شده بودم و عماد ميگفت شايد هم عكاس دوره گرد...
اگر از اين عزيزان مينويسم ايراد نگيريد كه خب قصه دوربين به ما خوانندگان يكهفته با خبر چه؟ و من ضمن پذيرش اعتراض احتمالي شما همين جا يادآور ميشوم كه بخش بزرگي از تاريخ فرهنگ و ادبيات ما را آنچه كه «اخوانيات» مينامند تشكيل ميدهد. همين خاطرات و يادآوريهاي خصوصي كه در گوشه و كنار ثبت ميشود. ياد عماد بودم و ياد عموي رفته و آقاي قرائي اشك به ديده ام آورد و ياد منصور پاكنشان كه از ارادتمندان عماد بود و در ماه هاي پيش از گريز اجباري از وطن، ديدار و مصاحبت با استاد را حداقل هفته اي دوبار ممكن ميساخت... از ملك ادب حكم گزاران همه رفتند... عماد نازنين خراساني آخرين سپهسالار ميدان عشق و سوختن به سراي باقي رفت، و لابد در همان لحظات آخرين نيز به ياد عشقي بوده كه هستي او را خاكستر كرد... و درباره اش سروده بود، دوستت دارم و دانم كه توئي دشمن جانم / از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم.

هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست...

علي فخرالدين به لندن آمد، دوساعتي بر صحنه بود با نكته هايش و طنزي گزنده كه ره به نوشته هاي رفيق دير و دور رحيمي ميبرد. يادم هست در اردوي سربازي در نخستين سال دانشكده حقوق كه به لشكرك رفتيم و سه هفته اي با ديسيپلين مرحوم تيمسار اميرافشار دلاور سپاهي ايراندوست آشنا شديم (دوره دوم فرمانده كل اردو تيمساز زاهدي بود ليبرال مسلك و آزاده منش تا آنجا كه براي جمعي دانشجو با سرهائي كه بوي قرمه سبزي ميداد فيلم زنده باد زاپاتا را پخش كرد و ورود آبجو را نيز به اردو آزاد گذاشت. يكبار ديگر در جريان خدمت سربازي سه چهارماهي در فرح آباد در خدمت اميني افشار بوديم كه سرباز هميشه بيدار اردوگاه بود و گاه سوار بر اسبش نيمه شبان به تاخت اردو را دور ميزد. خميني او را نيز كشت مثل همه مردان رشيد و سرفراز ارتش).
باري در آن تاريخ يكي از دانشجويان هم دوره ما كه فكر ميكنم از دانشكده ادبيات ميآمد، و نامش عبدالكريم اصفهاني بود، به دليل تقليد صداي چهره هاي سرشناس اسم و رسمي داشت. گاهي شبها كه دور هم جمع ميشديم، به اصرار حاضر ميشد به قول بچه ها اداي هويدا و بعضي از مردان سياسي و هنري را در آورد. شبي تيمسار اميني افشار از راه رسيد و گريبان او را گرفت كه بايد مثل من سخن بگوئي. عبدالكريم ميدانست تيمسار اهل مطايبه نيست بنابراين اعراض ميكرد. ولي اميني افشار دست بردار نبود. سرانجام عبدالكريم اصفهاني به سخن آمد و هرچه را بچه ها از سختگيريهاي تيمسار در دل داشتند بيرون ريخت. در واقع Stand up Comedy را براي نخستين بار عبدالكريم اصفهاني به ما معرفي كرد. و پس از آن پرويز صياد بود كه جلوه هاي تازه اي از نمايش تك نفره بر صحنه را به ما معرفي كرد، و سپس در يك كار درياد ماندني هادي خرسندي را نيز با طنز تلخ و گزنده اش به صحنه آورد كه امروز خرسندي در كار نمايش يك نفره در قالب طنز و كمدي نام آورترين است به خصوص كه چون خود نويسنده و شاعر است، گرفتاري هاي بازيگران ديگر را ندارد. در اين ميان ابراهيم نبوي با طنز ويژه خود خاصه در سلسله برنامه هايش در تلويزيون صداي آمريكا، جلوه تازه اي از طنز سياسي را عرضه ميكند و در كنار او علي فخرالدين كه بازيگري توانا است، در كنار طنزي كه گاه به سياست ميزند و زماني، نگاه بر اطوار و احوال اجتماعي و فرهنگ ما در دو وجه داخل كشور و غربت، مي اندازد، در بازسازي شخصيتهاي سرشناس كار عبدالكريم اصفهاني را در گستره نمايشي و با تصوير به اوج ميرساند. بارها وقتي او در هيأت فرهنگ فرهي نازنين و يا شهيار قنبري شاعر و ترانه سراي سرشناس و سرشار از عشق و آزادگي، ظاهر شده، من از نكته بينيها و طنز درخشان او به شگفتي افتاده ام.
در لندن او طي دو ساعت و اندي بر صحنه آنهم در شرايطي كه به علت خونريزي بيني، وضع درستي نداشت، به تنهايي دردها و رنجهاي ملتي گرفتار طاعون انقلاب را فرياد كشيد. از پدرش گفت. كه ميتوانست حكايت پدر همه ما باشد، انسانهائي خسته و پير كه براي ديدن فرزند گرفتار تبعيد، مجبورند ساعتها در صف ويزاي سفارتخانه هاي خارجي بايستند، ساعتها در فرودگاهها بدون دانستن زبان سرگردان و ترسان معطل بمانند و سرانجام وقتي به سرزميني ميرسند كه جگرگوشه آنها به اجبار ساكن آن شده، هزار نوع خفت و تحقير را تحمل كنند، و اينهمه براي آنكه لحظه اي عزيز سفر كرده خود را بر سينه گيرند و شانه هايش را با اشك بي امان خود خيس كنند. علي فخرالدين در شب لندني حكايت پدر را بازگو كرد. و در ميان خنده بي امان ناگهان حس كردم كه اشك بي امان نيز سرازير شده است. به علي فخرالدين و حميدرضا رحيمي درود ميفرستم و نيز به امير دوست عزيزم كه امكان ديدار با هنرمندان سرزمينم را فراهم ميكند.

شنبه 28 تا دوشنبه 1 مارس

1 ــ هفته ها از سياست نوشتم و قطار خالي اش، با آدمخواراني كه لقمه لقمه حقوق ملت را مي بلعند و به قول دكتر سروش گوسفند پروار انتخابات را در مسلخ اول اسفند سر بريدند. نگاه كنيد به چهره مسخ شده سيد ولي فقيه و نوكران و آفتابه دارانش، خون از پنج بندشان جاري است و كراهت روانشان، در چهره شان چنان تجلي يافته است كه ديدن آنها به لحظه اي، كفاره هزارساله ميطلبد.
اگر اينهمه پيشدرآمد من رنگ عشق و عاطفه و هنر داشت هم از اينرو بود كه طي چند هفته اخير زشت ترين جلوه هاي نامردمي و ناجوانمردي را شاهد بودم. به گزارش مراسم بدرقه سيد اردكاني در فروگاه مهرآباد نگاه ميكردم. سيد بال و پر ريخته، مي گريخت تا چند روزي اوامر سلطان فقيه مثل پتك بر سرش نكوبد و نگاهش به چهره قبيله آدمخواران ولي فقيه نيفتد. رسم بود كه خامنه اي در سفرهاي خاتمي به خارج رئيس دفترش محمدي گلپايگاني را به بدرقه او ميفرستاد، اين بار اما ولايتي را فرستاده بود تا تلويحاً به او بگويد همانطور كه پرونده اتمي را به حسن روحاني سپرده ايم، امور خارجه را نيز در كف باكفايت دكتر علي اكبرخان قرار داده ايم. در كاراكاس كه همچنان زير طنين فرياد مخالفان حاكم بدعهد ميلرزد، سيد اردكاني آرامش بيشتري حس ميكرد. اينجا ديگر دخترش به او خبر نميدهد كه در سر راه خانه و دانشگاه يكي از اوباش الياس محمودي رئيس حفاظت اطلاعات قوه قضائيه ولي فقيه راه را بر او بسته تا در گوشش بگويد به آقاجان بگو اگر رويش را زياد كند همان بلائي را كه بر سر زن سعيد امامي آورديم بر سر شما و زهره خانم والده محترمه نازل خواهيم كرد. (دوبار چنين كلامي به تهديد از سوي اوباش ولي فقيه در حفاظت اطلاعات قوه قضائيه در گوش نزديكان آقاي خاتمي و يكبار در برابر دخترش عنوان شده بود. سيد بعد از دريافت اين پيغامها، به محمدي گلپايگاني گفته بود به آقا بگوئيد هر زمان لازم بدانند من ميروم. و آقا پاسخ داده بود رفتن شما به مصلحت نيست بمانيد تا ما شما را در هم شكنيم و بعد بي آبرو و اعتبار رهايتان سازيم.)

نتايج رأيگيري و بي آبروئي پدر عروس آقا

خوانندگان اين ستون به ياد دارند كه دوسال قبل وقتي در باب حضرت استادي غلامعلي خان حداد عادل و همسرشان خانم دكتر ماهروزاده و دبيرستان فرهنگ مطالبي را عنوان كردم، حضرت استادي پاسخي جانانه به بنده دادند كه در اطلاعات بين المللي به چاپ رسيد. و من بر اين پاسخ تقريظي نوشتم كه همينجا به چاپ رسيد. در آن زمان هنوز غلامعلي خان اين چنين كه ميبينيم آلوده قدرت نشده بود و منزلتش تا اين درجه پائين نيامده بود كه به عنوان شاهد عقد ولي فقيه با عفريته قدرت، دلال مظلمة انتصابات سلطان فقيه شود. به همين دليل نيز چند تن از دوستان و اساتيد فرزانه من زبان به ملامت گشودند و خواستار آن شدند كه ديگر سخني از استاد به ميان نياورم.
همينها امروز با مشاهده نقش تهوع برانگيزي كه جناب استادي عهده دار اجراي آن شده، حق را به من ميدهند كه در همان زمان از مردي گفتم كه چون دكتر فاوست روح خود را به شيطان فروخت تا حيات جاودانه يابد. در شوربختي احوالات فاوست وطني ما همين بس كه برخلاف فاوست اصلي، چهره مطبوعي ندارد كه حتي به تزوير، بتواند تسبيح گوي زيبائي و اخلاق شود. و اخيراً نيز آلودگيهاي سياسي و مالي چنان در چهره او بازتاب داشته كه چند روز پيش وقتي او را ميديدم كه در دفاع از مضحكه انتخابات سخن ميگفت، فاتحه اي برايش خواندم با اين حساب كه براي برادر آزاده اش فاتحه از سر دل ميخواندم كه در دفاع از خاك و عزت ايراني شهيد شد و امروز فرزندانش به لطف عموي خودباخته خود گرسنگي ميكشند. و براي غلامعلي خان، فاتحه در مرگ مردي خواندم كه در مجلس درس بزرگاني چون زرين كوب زانوي تلمذ بر زمين دانش ميزد و با يك وصلت فرخنده با آقازادة آقا و يك مقام ناچيز وكالت، حالا صبح به صبح زمين ارادت ميبوسد و نعلين آقا را جفت ميكند و اينهمه براي اينكه آراي 280 هزاري او را به يك ميليون برسانند: اما اگر اين رقم به ده ميليون هم برسد آبروئي براي غلامعلي ببار نميآورد.

3 ــ و باز هم صندوقهاي قرض الحسنه

روزيكه به هموطنانم هشدار دادم كه دكانهاي قرض الحسنه كه تأمين كننده هزينه تبليغاتي انتخابات براي مافياي ذوب شده در ولايت جهل و جور و فساد است پس از انتخابات اعلام ورشكستگي خواهند كرد و بانك مركزي نيز هيچ نوع مسئوليتي را در زمينه تضمين كردن بازپرداخت وديعه هاي مردم در اين صندوقها برعهده نخواهد گرفت، بعضي از سر خيرخواهي و جمعي با نگراني به من يادآور شدند؛ مردم مستضعف از اين صندوقها نسبتاً راضي هستند چون وامهاي بدون بهره و يا با بهره كم ميدهند و خيليها را صاحب خانه و كسب و كار كرده اند. من اما چون از درون اين صندوقها خبر ميگرفتم و ميدانستم صندوقهاي ايثار و محمد رسو ل الله و آل طه و... در اصفهان و كرمان و همدان و تهران، از كجا حمايت ميشوند افشاگريها را دنبال ميكردم. و حالا وضع آشفته اي كه در اصفهان برقرار است گوياي اين حقيقت است كه پيشبيني هاي ما كاملاً درست از آب درآمده است.
گودرزي رئيس هيأت مديره صندوق محمد رسو الله، اخيراً طي نطقي مردم را تهديد كرده است اگر به حرفهاي ضدانقلاب عامل صهيونيست و استكبار عليرضا نوري زاده گوش دهيد و شلوغ بازي راه اندازيد، نه از پول خبري خواهد بود ونه وامي در آينده به شما تعلق خواهد گرفت. باند الياس محمودي و رضا زواره اي كه يك سرشان به سر جوق اصفهان وصل است و سر ديگرش متصل به محمود سدهي ملقب به «كيكو» و مافياي روسيه ميباشد، در برابر هجوم مردم اصفهان براي بازپس گرفتن وديعه هاي خود، با كمك اطلاعات سپاه (صاحب صندوق ايثار) به شكار معترضان مشغول شده است. خدا را سپاس ميگويم كه از ماه ها پيش با كمك آزادگاني كه در اين صندوقها شاهد غارت هستي هموطنانشان هستند، توانستيم هشدارهاي لازم را به هموطنانمان بدهيم. بعد از اصفهان نوبت همدان و سپس كرمان است. صندوقهاي كرمان متعلق به مافياي هاشمي است و شركت پسته رفسنجان كه مونوپولي توليدات و خدمات مختلف از تجارت پسته و ساخت اتومبيلهاي كره اي و آلماني، تا توليد انواع كاندومها را در اختيار دارد ميلياردها تومان از پولهاي مردم بيچاره اي را كه به اميد دريافت وام كم بهره، هستي خود را تحويل صندوقهاي قرض الحسنه كرمان داده اند، صرف سرمايه گذاريهاي كلان در مالزي و هنگ كنگ و پاكستان و آسياي ميانه كرده است. خدا به مردم كرمان رحم كند كه شيخ علي اكبر بهرماني و شركاء حتي به آنها نيز رحم نكرده اند. فكرش را بكنيد صد سال پيش كه جد بزرگ شيخ از ازبكستان به مشهد آمد و به عنوان مزدور در سپاه آصف الدوله ثبت نام كرد و بعد به مزدوري فرمانفرماي اول رفت و در بهرمان زن گرفت و مستقر شد، و با لطف و محبت كرمانيها زمين و آبي دست و پا كرد هرگز گمان نداشت نواده اش پدرخوانده مافياي غارتگران خواهد شد...
روضه رضوان وطن را رايگان به ولي فقيه و اهل ولايت تزوير و ريا تسليم كرديم اينك اما نسلي برون شده است كه سرفرازانه ميجنگد تا مهر ولايت را از نام بيزوال ايران بردارد. حاجي... يكي از صاحبان صندوقهاي قرض الحسنه پيغام داده بود (با لهجه اصفهاني) كه درباره صندوقچه ما چيزي نگوييد و ننويسيد، خدمت ميرسيم. حوالتش به بيت خواجه بزرگ دادم، كه نان جوين در تبعيد اعتبار انساني ماست، لقمه چرب از آن شما باد كه معده دردهايتان در راه است.

March 4, 2004 02:00 PM






advertise at nourizadeh . com