May 13, 2004

حديث حال نسل سوخته اما بيدار

مقاله اخير نيما راشدان در گويا نيوز چنان به دلم نشسته كه بر آنم در بخشي از يكهفته با خبر در پاسخ به اين شرح احوال نسل سوخته اما بيدار بپردازم. مقاله نيما را اينجا ميگذارم و پاسخ را به زمان انتشار يكهفته با خبر (هفته آينده ) خواهيد خواند.

سوهان زمان آرام و پرحوصله با پشتکار و دقتي مثال زدني ، پيکر يکايک انقلابيون سال ۵۷ را فرسوده است. آن انقلاب بزرگ ديگر خاطره ايست در يادها. قصيده ايست کهنه از هلهله مردان راه گم کرده ديروز.
زمان قدرتمند است اما. مرد بازنشسته روزهاي انقلاب ايران ، روي در نقاب خاک کشيده ، جوان کارمند آن روزگار بازنشسته است.
انقلاب ايران ، خشتي خام بود. مشتي خاک از دشت کربلا ، زائري آن را ، يادگار از امام مظلوم شيعيان با خود به خانه آورد و او در راه از دالان مشروطه گذشت و او کودتاي بيست و هشت مرداد را به چشم ديد و آنگاه علي شريعتي خشت مقدس را در کوره چگورا پخت و بعد جلال آل احمد ، گرد مشروعه خواهي شيخ فضل الله بر آن پاشيد و دست آخر ، خشت ديوار شد. ديواري که قرار بود نو شدن ايران را مانع شود. ديواري که فرسوده است امروز و فرو مي ريزد فردا.
اين سرزمين ، زادگاه عجايبي است باورنکردني. چپ که قرار بود، مروج برابري همه انسانها باشد ، به يکباره سر بر دامان ايت الله نهاد و آيت الله با بهانه اعطاي حق راي زنان ، از بيعت با يزيد زمان خويش سرباز زد. يزيد اين بار در دشت کربلا گرفتار آمد و سپاه سبزپوش آيت الله فاتحانه ،‌ سوداي هزار و چهارصدساله سلطنت روحانيون را ، رنگ واقعيت زدند.
بلشويکها ، سر از خانه آيت الله خميني درآوردند. مائوئيستها دعاي ندبه خواندند ، سياوش کسرائي زير کرسي آيت الله چاي شيرين نوشيد و در مدحش شعر خواند. قصه ما به آن مي ماند که جردانو برونوي قتيل، دستگاه انکيزاسيون پاپ اعظم را به اتحاد در برابر خاندان هنرپرور مديچي فراخواند. فلورانس سقوط کند و علم به قربانگاه رود. در ايران رنسانسي وارونه رخ نمود گذار از دوران مدرن به قرون تاريک وسطي.
آيت الله دوستان ديروز را يکي پس از ديگري روانه قتلگاه مي کند. خميني مفتون کاشاني است و کاشاني براي شاه جوان دعاي طول عمر خوانده و کاشاني دفع فتنه مصدق را به لندن تهنيت گفته است. ياران مصدق اما دور خميني گرد آمده اند. روحاني پير چندي است الحاد و بلشويسم را تکفير نمي کند. منتظر فرصت است.
جوان دهه ۵۰ ، يعني رگهاي برجسته گردن يعني دندانهاي سائيده از خشم. يعني تبلور اراده انقلابي خلق قهرمان ايران در حمله به پاسگاه کوچک و دورافتاده سياهکل و يعني اعدام انقلابي يک ژاندارم به جرمي نامعلوم. يعني تصرف دلاورانه يک اتوبوس روستايي - توزيع اعلاميه ميان مسافراني که سواد خواندن ندارند، مسافراني که « ذکر قل هوالله مي گويند». جوان دهه ۵۰ يعني هم او که دهسال بعد ، قطار قطار - دوستان سابق را به گلوله بست و اين گورستان خاوران است که از اعدام انقلابي فرمانده پاسگاه سياهکل و چند مستشار امريکايي - شاغل در طرح آبياري روستاهاي کويري به يادگار مانده و چه يادگاري تلخ.
آيت الله جادوئي، که خود را در قامت رستم دماند. سهراب سرخ را در ميان گرفت و تيغ بر گلوي نازکش دواند. چپ ايران سهراب نبود. سياوش بود که در آتش شد به اميد معصوميتي که قرار بود لهيب سرخ آتش را بي اثر کند. سياوش اين بار اما گناهکار بود. ماند در آتش و سوخت. کسي را ياراي مدد نبود.
بيست سال از آن دوران مي گذرد. زمانه را راه و رسم ديگري است. همه دانشجويان کره خاکي - از ريو تا توکيو ، عليه تهاجم نظامي آمريکا به عراق و افغانستان فرياد خشم برآورده اند در ايران ما ، چرخ روزگار بر مدار عکس مي گردد. دانشجويان ايراني با انتشار سه بيانيه علنا از اشغال نظامي عراق و افغانستان، و تغييرات دمکراتيک ابراز رضايت مي کنند. فرياد يکصدساله انقلابيون ايران براي استقلال و حاکميت مستقل از دخالت اجنبي - با انتشار نامه رهبران دفتر تحکيم وحدت به کوفي عنان ، به خاموشي مي گرايد. جوان ايراني از همه دولتها و ملتها کمک خواسته است. نامه ها يکي پس از ديگري منتشر مي شوند. دانشجوي از دايره هم آوايي با ميشل فوکو ، اشغال سفارت عمو سام و پرستش ابوعمار پاي برون نهاده ، سپهر خود را در عصر جهاني شدن آزادي مي جويد.
دانشجوي ايراني « دومينيک ويلپن » فرانسوي را که قهرمان آرمانگرايان نوين عرب - مسلمان است ، فاحشه اپ پاريسي مي خواند که بخاطر مشتي دلار بيشتر مخفيانه به بستر شيخ حسن روحاني خزيده است.
واژه امپرياليسم گويي به يکباره از زبان فارسي رخت بربسته. هيچکس معنايش را بخاطر ندارد. م. به آذين از «دختر رعيت» به «مرگ سيمرغ» رضايت مي دهد . ديوارها فروريخته اند. گلشيري و شاگردانش ، جشن داس و چکش زدايي از ادبيات داستاني ايران را اندک اندک به پايان مي برند. مسعود بهنود بيش از هر روزنامه نگار ديگري کانون توجه و تحسين جوان ايراني است. گويي همه دشمنان بهنود جان سپرده اند. از کارفرماي پروژه هويت گرفته تا آن انقلابي سرخ حرفه اي که روزي سه بار نيمه پنهان بهنود را به چوب افشاء مي نواخت.
آثار سيد ابراهيم نبوي ، يکي پس از ديگري ، طلسم بازار هميشه کساد نشر در ايران را مي شکنند. بيش از هر مکتوب ديگر فارسي به فروش مي رسند. « سالن شش » و « اعتراف » جاودانه مي شوند. نبوي تقدس « انقلابيگري علي شريعتي » را به نقد مي شويد. تشيع علوي دکتر ، ولايت مطلقه اش و اباذر شمشير به دست او را ، منشاء خشونتي خونبار مي داند که آمد و خروار خروار شکوفه با خود برد. عجبا که خيل شاگردان بي شمار معلم شهيد ، انگار که آب شده - در زمين رفته اند. به عدد انگشتان دست ، نبوي را پاسخ مي گويند.
عجايب يکي پس از ديگري رخ مي نمايند. با جستجوگر اينترنتي - وبلاگ جوان ايراني را مي کاوي ، در پي نامهايي از گذشته - به دنبال قهرمانان نسل قبل و عجيب است که در نوشته هاي دهها جوان ايراني - يک نام است که بيش از دگران تکرار مي شود :‌ « علي کشتگر » - کشتگر از نسل رهبران چپگراي ديروز ، شايد تنها بازمانده آن دوران باشد که همنوا با جوانان کشورش از عمليات نظامي در عراق و افغانستان حمايت نمود. اينها نشانه هايي از تهران اند. نشانه هايي انکارناپذير.
عليرضا نوريزاده امروز فارغ از هياهوي کرکننده ديروز دشمنان بي شمارش به قاعده هر که با ما نيست يعني که بر ماست ، براي صدها هزار مخاطب نوجوان از آشتي با غرب مي گويد. مخاطبان پرتعداد نوريزاده حداقل دو نسل با او فاصله سني دارند ،‌چه خوب مي فهمند اما ،‌حرف يکديگر را و چرا هيچکس حرف مصطفي تاجزاده اي را نمي فهمد که در شهر بزرگ ما - تنها ۱٪ از راي دهندگان آن انتخابات نسبتا آزاد نامش را روي برگه خود نوشته اند؟ به سايت امروز بايد که رفت و بايد ديد تاجزاده و صديقي و امير کوستريتسا - جهاني شدن دمکراسي را چگونه مي بينند.
دوستان شيرين عبادي در تدارک تجمعي ضد جنگ امپرياليستي اند ، فريبرز رئيس دانا براي محکوميت عموسام امضاء‌جمع مي کند. نتيجه آنکه در شهر ۱۲ ميليوني - تنها ۶۵ نفر به تجمع ضد آمريکايي پارک لاله مي روند و از ميان دهها امضاي نامه رئيس دانا - فقط نام يک نفر از نخبگان نسل ما به چشم مي خورد ، کاريکاتوريستي که او نيز فرداي امضاي آن نامه به جاي کوبا و سوريه ، رهسپار آمريکاي شمالي مي شود براي زندگي.

در اين ميان ايران ما زنده است، زنده تر از ديروز و ديروزها - ايراني که مي بيند ، مي فهمد. ايراني که مي خواهد خوب زندگي کند. خوب بنوشد ، خوب لباس بپوشد ، خوب ببوسد ، ايران يعني محمد قوچاني و محمد قوچاني نام آورترين نويسنده هم عصر ما است. قوچاني از مارکسيسم مي آيد و از وراي هيجدهم برومر و حدفاصل گروندريسه تا ديالکتيک طبعيت با آنتي دورينگ . قوچاني از « عصر ما» مي آيد، از بهزاد نبوي و «کلوپ استراتژيستها» - قوچاني امروز اينجا ايستاده است « افسون فرنگ » مي خواند. قوچاني اروپاي مقدس روشنفکران ايراني را مادر فاشيسم ، کمونيسم و پاکسازي نژادي مي نامد - فرانسه را پرورشگاه پل پوت مي داند و آلمان را سرزمين کوره هاي آدم سوزي - او با صداي بلند فرياد مي زند : فرانسه همين پارسال صندوقهاي راي را پر از نام فاشيست نژادپرستي چون « لوپن » کرد. فرانسه حق ندارد از آزادي و حقوق بشر بگويد.
قوچاني اضافه مي کند :‌ اعلاميه به ظاهر حقوق بشر فرانسوي اقتباس از قانون اساسي آمريکاست ، آمريکايي که مردمش هيچگاه به هيچ ديکتاتور ، فاشيست و کمونيستي راي نداده اند ، امريکايي که مردمانش هيچگاه به جنگ مذهب و مالکيت برنخواسته اند ... ( افسون فرنگ - محمد قوچاني - شرق - ۱۹ فروردين ۸۳)

کنار خيابان ولي عصر ايستاده است ، لباس جوانان را نظاره مي کند ، حرفهايشان را مي شنود - شلوارهاي جينز و کفشهاي تيمبرلند. مدلهاي موی دهها و صدها ستاره آمريکايي ديگر. موزيک ، هيپ هاپ و پاپ بريتني و کريستينا آگوليرا.
راستي آيا کسي مي داند « علي اکبر صفايي فراهاني » اصلا که بوده است ؟
خير! «نوبت عاشقيست » و « نوبت زندگي» است.
شب سرودش را خواند - نوبت پنجره هاست.

May 13, 2004 10:29 AM






advertise at nourizadeh . com