October 07, 2004

هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز...

سه‌ شنبه 28 سپتامبر تا جمعه 1 اكتبر

پيشدرآمد: سال او دبيرستان در هدف شماره 4 پشت فروشگاه فردوسي به ماهي سي تومان، سيصدتومان از انتشارات اميركبير كتاب خريدم. كتابها را نگاه مي‌كردم و ورق مي‌زدم و مي‌نوشيدم به اين اميد كه سر ماه با دادن سي تومان به آقاي جعفري معادل سي تومان كتاب بگيرم. به سه سال كتابها از دو هزار فزوني گرفت و بعد تا شش هزار و دويست رفت كه نصيب رئيس بيسواد كميتة خيابان وزرا شد و اشكهاي مادر كه مي‌گفت خانه‌اش را گرفتيد، زندگيش را مصادره كرديد حداقل عكسها و بعضي از كتابهايش را به من بدهيد به جائي نرسيد. و از بركت اراده و مهر همين مادري كه اينك پوست و استخواني است همان كتابخانه در تبعيدگاه فراهم شد و اينك غرقه شده‌ام در بين كتابهائي كه دستهاي لرزان او در كاغذ پيچيده و برايم فرستاده است (و همچنان مي‌فرستد).

باري در همان سالها (از سال سوم دبستان ايران آغاز شده بود كه عمو عطا تهران مصور و سپيد و سياه و روشنفكر و فردوسي و آسياي جوان را مي‌خريد و ظهرها كه مي‌خوابيد مجله‌ها نصيب من مي‌شد). مصاحبان عزيز من ارغنون و كارون و سپيده و علي محمد عابر و يكي از نويسندگان و... بودند. البته حسينقلي مستعان را نيز عاشقانه دوست داشتم. قصه «رابعه»ي او حتي در خواب با من بود و خلف بن‌احمد صفاري كه پهلوي پسر را مي‌شكافت تا عروس زيباروي او را تصرف كند، عين تصوير شيطان بود. با ارغنون دنياي پر از رمز و راز و وحشت «رمانهاي تخيلي علمي» به روي من باز شد و كارون مرا از شهر اترار و غايرخان و محمود خوارزمي و جلال ‌الدين شجاع، به زيرزمين خانة قائم مقام فراهاني برده بود كه با ميرزا تقي پسر كربلائي قربان‌ آشپز آشنا شوم. سپيده اما عشق را برايم معنا كرد، گاه در زن آواز طلائي يعني همان عصمت بابلي كه بعداً دلكش شد و چند هفته پيش به جاودانگي رسيد، عشق را يافتم و زماني از دفتر زن و مرد جرعه برگرفتم.
دكتر صدر الدين الهي صاحب همة اين نامها بود. ده پاورقي مي‌نوشت همزمان، و همة قهرمانان را، در دل و ذهن خود جا داده بود. خدا رحمت كند سجاد كريميان را، كه يكي از مالكان مشاع ازلي تهران مصور بود. در سال اول دبيرستان، تهران مصور مسابقه قصه نويسي گذاشت، منهم شركت كردم و قصه‌ام چاپ شد. روزي در خيابان ژاله به مجله رفتم تا جايزه‌ام را بگيرم. يكسال اشتراك و چند بليط سينما كه روزهاي جمعه برنامه مخصوص براي بچه‌ها و خانواده‌ها داشت. سجاد اولين فردي بود كه سلامم را پاسخ گفت. با دائي‌ام زنده ياد ابراهيم چيتگر قهرمان قهرمانان ژيمناستيك همراه بودم. مردي خوش چهره و جدي در آن اتاق بزرگ قدم مي‌زد و حرفهائي بر زبانش بود كه واژه واژه‌اش را مي‌شناختم. از قصه «شيرها و شمشيرها» چيزي مي‌گفت و بعد به سراغ «زني به نام حسد» مي‌رفت و احوال ابو قداره و سربريدن آدمها را شرح مي‌داد. ماشين ‌نويسها پياپي انگشت مي‌زدند و او بي ‌اعتنا به ديگران سه قصه را همزمان ديكته مي‌كرد. سجاد نزد او رفت و سخني گفت. مرد ايستاد و لبخندي به من زد. به سويش پركشيدم و خواستم دستش را ببوسم. صدرالدين الهي در برابرم بود. جايزه‌ام را داد، حرفهائي زد و حس كردم پدرم با من سخن مي‌گويد. مهربان اما سختگير. دو سه هفته بعد به خانه‌اش رفتم. آپارتماني در خيابان فخرآباد كه گوشه گوشه‌اش نشان از صاحب خانه‌هاي بافرهنگي مي‌كرد كه كتاب و روزنامه همه زندگيشان را تشكيل مي‌دهد.
عترت بانو برايم شربت آورد تابستان بود و گرم. دكتر الهي با كنجكاوي در پي دليل آمدنم بود. چرا در اين بعد از ظهر داغ باعث زحمتش شده‌ام. با شرمساري و نوعي بلاهت گفتم: آقاي دكتر آمده‌ام كه پايان قصه شيرها و شمشيرها (درباره حمله چنگيز به ايران) را از شما بپرسم. با صداي بلندي به خنده افتاد و به همسرش نگاه كرد و گفت، طفلكي فكر مي‌كند من پايان داستان خود را مي‌دانم... موقع خداحافظي براي اينكه دلم را نشكند گفت، به زودي روايتي تازه از ميرزا تقي ‌خان اميركبير خواهم نوشت كه براي نسل تو مي‌تواند بسيار آموزنده باشد. از فردا در مدرسه پز مي‌دادم كه من مي‌دانم داستان بعدي دكتر الهي چيست. و روزيكه اولين بخش از حكايت در تهران مصور به چاپ رسيد، سرم به عرش رسيده بود. با آنكه به مرور نوع نگاه و در نتيجه كتابهايم تغيير كرد اما به دنبال الهي بودم تا اينكه ناگهان در هفته‌اي تلخ او خداحافظي كرد كه راهي فرنگ بود و روايت ميرزا تقي‌اش را ناتمام به دست مهندس والا داد تا چندي آن را ادامه دهد. تهران مصور به خاطر الهي، محيط طباطبائي و سجاد كريميان هميشه برايم عزيز ماند.
و بعد از آنكه عباس پهلوان و بچه‌هايش را از فردوسي راندند، و هر يك به گوشه‌اي افتاديم، من در مجله فيلم تقي مختار، و بامشاد پوروالي و نبوي مشغول شدم و ستار لقائي به تهران مصور رفت كه دوره جديدي را آغاز كرده بود و شيباني (همسر لعبت والاي عزيزم) با چاپ تصوير تابلوهاي بزرگ جهان به روي جلد مجله، مي‌خواست مجله‌اي در هوائي متفاوت بيرون دهد. هفته‌اي يكبار به همان سالني مي‌رفتيم كه در آن خبري از الهي نبود اما سجاد كريميان حضور داشت با حسن شهرزاد كه سبيل مي‌تاباند و شعرهاي ما را در صفحه شعر چاپ مي‌زد و لقائي كه روز و شبش تهران مصور شده بود اما گاهي به زور من و احمد اللهياري و مهدي اخوان لنگرودي و جلال سرفراز و صالح وحدت و آن دهها رفيق كه از بعضي‌شان به جز خاكستري به جا نماند و بعضي نيز خاكسترنشين شدند، او را بيرون مي‌برديم تا «برويم و چراغي بزنيم / قدمي تا در باغي بزنيم» و نيمه شبان پس از تعطيل فيروز و چارلي در خيابان شاه تا نادري بخوانيم «پدرم چوب تبرك شده بود / پدرم مثل مترسك شده بود». آه اي جواني عاشق و صادق كجائي؟ خميني جواني ما را هم مصادره كرد. اينك با بعضي از آن رفيقان دريك شهريم اما... خرسندي هم در همان تهران مصور جديد گل كرد. يادم هست وقتي او و سيروس الوند (خواهرزاده عباس پهلوان و فيلمساز سرشناس وطن) جدال قلمي در هيأت طنز آغاز كردند كه هنوز هم شيريني آن در يادم مانده است.
از الهي مي‌گفتم كه در بازگشت ما به «فردوسي» اينك در مقام استاد برجسته در دانشكده علوم ارتباطات مشغول تربيت و آموزش جواناني بود كه بسياري از آنها از دوستان و همكاران ما بودند و شماري نيز بعدها جذب راديو تلويزيون و روابط عمومي‌ها شدند. احمد شكرنيا كه در آيندگان مي‌نوشت از نخستين دانشجويان اين دانشكده بود. باري دلبستگي ديرين خود را به الهي باعباس پهلوان در ميان گذاشتم و اينكه دلم مي‌خواهد با روايتگر عشق و تاريخ گفتگوئي مشروح داشته باشم. در همان زمان با دكتر اسمعيل خوئي مصاحبه‌اي كردم كه چاپش يك سال طول كشيد و خوئي بعدها آن را به صورت كتابي نيز منتشر كرد.
به دانشكده رفتم و دكتر الهي سفره دل را گشود. و در پايان مصاحبه‌اي كه در چندين شماره فردوسي به چاپ رسيد، در شامگاهي رمضاني مرا به خانه‌اش دعوت كرد. عترت بانو ميزي به زيبائي روي و روانش آراسته بود. افطار كردم و بعد سر خم باز شد كه مي در شام رمضاني در آن سالهاي خوب طاغوتي!! مستحب بود. اما دروغ و نفاق و دغلبازي و معامله كردن خدا و پيغمبر از جمله ممنوعه‌ها به شمار مي‌رفت. هنوز نايب امام زمان از گوشة ماه ظهور نكرده بود و تار سبيلش هم لاي قرآن پيدا نشده بود... شبي نيز در كنار پهلوان و الهي با شعر و اشك و مي طي شد و در پايان شب انگار بوي جدائي در جانمان ره كشيده بود كه يا از مستي و يا از آيندة وحشت ‌آميز، مي‌گريستيم. جدا شديم، آنگونه كه ديرسالي طول كشيد تا بار ديگر نگاهمان در هم نشست. در «روزگارنو» پوروالي عزيز كه يكسال از خاموشي ‌اش مي‌گذرد و جاي خالي‌اش را هرگز كسي پر نخواهد كرد با الهي همسايه شدم و سپس در كيهان كه زاوية من، افتخار همسايگي با صفحة او را پيدا كرد. استاد فرزانه‌ام دكتر احسان يارشاطر كه شامگاه پنجشنبه در مجلس پرشكوه بنياد ميراث ايران، افتخار نشستن در كنارش را بر سر يك ميز يافته بودم ضمن اظهار لطف و محبت بسيار به من در رابطه با آنچه مي‌نويسم و مي‌گويم، نكته‌اي را يادآور شد كه سي و دو سال پيش به دكتر الهي گفته بودم. «استاد فرمود ترا در نوشته‌هايت همدل و همراه و هم سياق با دكتر الهي مي‌بينم. ايكاش الهي قصه ‌نويسي‌اش را ادامه داده بود.»
ديرسالي است كه من باور دارم صدرالدين الهي مي‌توانست امروز معتبرترين رمان نويس وطنمان باشد. روزي كه او شيوه‌هاي نوين رمان و قصه را وارد زبان فارسي كرد، هنوز هيچكدام از رمان نويسهاي معروف بعدي الفباي روايتگري مدرن را نياموخته بودند. همان شب الهي و عترت بانو نيز در كنار ما بودند. فرزاد جوادي با صداي پرطنين و دلنشينش مجلس را آغاز كرد. آمده بوديم كه فرهنگنامه بزرگ ايرانيكا را قدر نهيم و دكتر يارشاطر را كه سي سال است تهيه هويت ايرانيان را عهده ‌دار شده و عاشقانه انتشار واژه واژه و جلد جلد ايرانيكا را زير نظر دارد، مطمئن سازيم در كار بزرگ خود، آن هم در دوران ولايت جهل و جور و فساد تنها نخواهد بود. (همينجا اضافه كنم كه من در كار محمود خيامي مانده‌ام. صنعتگري كه پدر صنايع اتومبيل سازي ايران است و حتي رژيم جهل و جور و فساد 25 سال پس از مصادرة زندگي او و ايران ناسيونالش كه حكم فرزندش را داشت، اعتراف مي‌كند او هنگام ترك ايران صندوق پر، كارخانجاتي سودآور، كارگران و مهندساني مرفه و مجتمعي آباد و نوين را به جا نهاده بود. خيامي در خارج كشور نيز نشان داد بي‌دليل آن جايگاه والا را در صنايع ملي كشور پيدا نكرده بود. در غربت نيز بار ديگر در همان صنعتي كه در آن تخصص داشت نام آور شد. او مي‌توانست مثل شماري ديگر از صاحبان صنايع و توانمند هموطن كه ره به غربت كشيدند ايران را طلاق دهد و روزگار خوشي را بي‌دغدغه سر كند. اما ديرسالي است كه اور ا در پشت اغلب فعاليتهاي فرهنگي خاصه آنها كه هدفشان اعتلاي نام ايران و پاسداري از فرهنگ و ادب و تاريخ ايراني است مي‌بينم. و آن شب وقتي به اصرار جوادي، سخناني را در تقدير از استاد يارشاطر و كار ارزنده‌اش ايراد كرد، و از ايراني گفت كه اهل ولايت جهل و جور و فساد نام والايش را به ترور پيونده داده‌اند اما به همت فرزندان شايسته‌اش، اين روزگار تلختر از زهر را پشت سر خواهد گذاشت و فرداي روشن وطن كه در آن ياشاطرها تقدير مي‌شوند، دور نخواهد بود، حرمتي كه براي او قائل هستم بيشتر و بيشتر شد. دوست فرزانه و ديرينم دكتر ماشاءالله آجوداني كه او نيز همسفره و همسفر ما در شب جادوئي ايران بود هم چون من از سخنان محمود خيامي به وجد آمده بود. كدام يك از صاحبان صنايع را سراغ داريد كه با بوفضل بيهقي خلوت كند و فردوسي را عاشقانه دوست داشته باشد و ختم كلامش آن شب شعري باشد كه بندبندش جان و دل را مي‌لرزاند؟). باري پنجشنبه شب با ايرانياني زير يك سقفيم كه هر يك در گستره‌اي صاحب نام و اعتبارند و آن شب با سربلندي و غرور ايراني بودن خود را آواز مي‌كردند. لحظه‌اي به دكتر صدرالدين الهي مي‌نگرم، مي‌كوشد اشك خود را پنهان كند. عترت بانو مي‌گويد عليرضا مثل پسر ما است. برزو و باران فرزندان الهي هر دو از من كوچكترند. اما چه باك كه فرزند سوم چند سالي بزرگتر از آن دو باشد. جمعه نيز در وليمه دكتر مصباح زاده شركت مي‌كنيم كه بي حضور او برگذار مي‌شود اما چه باك نام و اعتبارش و البته بستة نزديكش دكتر صدرالدين الهي حضور دارند. چه شام و روز دل ‌انگيزي داشتم. بيش از چهار دهه بعد از آن عصري كه در تهران مصور براي نخستين بار دكتر الهي را ديده بودم.

شنبه 2 تا دوشنبه 4 اكتبر

1 ــ حكايت رژيم و ترور را از سر مي‌گيرم. در پاكستان ديرسالي تلاشهاي دستگاههاي اطلاعاتي هند و شايد بعضي از دولتهاي غربي براي ايجاد تفرقه و عداوت بين شيعيان در اقليت و سني‌هاي صاحب اكثريت نتيجه‌اي به بار نياورد. در همين سرزميني كه امروز شمالش آوردگاه تروريستهاي طالباني و القاعده‌اي است و قاضي حسيني‌ها دست در دست ژنرال حميدگل رئيس سابق سازمان اطلاعات نظامي پاكستان (و پدرخوانده طالبان و شبكه‌هاي بزرگ ترور و مواد مخدر) حكم جهاد مي‌دهند و براي برپائي خلافت اسلام ناب محمدي انقلابي تلاش مي‌كنند، خط تحمل و تسامح و بلندنظري آنقدر بالا بود كه قادياني‌ها و احمدي‌ها به مراتب آزادي عمل و عبادت حتي بيش از بهائي‌ها در ايران داشتند. امروز اما وضع به گونه‌اي نگران كننده تغيير كرده است. به طور كلي مردم پاكستان ايراني‌ها را دوست دارند. البته اين مهر و عطوفت در ميان شيعيان و بلوچ‌ها بيشتر بود. يادم هست زماني كه شاه به پاكستان سفر كرده بود با چنان استقبالي روبرو شده بود كه با حيرت و شگفتي به علم گفته بود هرگز گمان نمي‌كردم اينهمه در ميان پاكستاني‌ها محبوبيت داشته باشم. و علم پاسخ داده بود اينها عاشق ايران هستند و طبيعي است كه شاه ايران اينجا محبوب باشد. يكي از اساتيد من كه در كار روزنامه ‌نگاري به بالاترين جايگاه رسيد در اين سفر همراه شاه بود، اين حكايت را نقل كرد. و بعدها خود در سفر به پاكستان گرماي مهر ملتي را كه همچنان در جستجوي هويت تاريخي خويش است با همة وجود حس كردم. امروز اما قصه به گونة ديگري است. از آن لحظه‌اي كه پرچم اسلام ناب انقلابي محمدي شيعي در ايران بالا رفت و پاي نماينده امام و سپاه و اطلاعات به پاكستان باز شد، آشتي و مهر و تسامح و تساهل از جامعه پاكستان رخت بربست. رژيم در همان سالهاي نخست با اعزام طاهري خرم‌ آبادي به عنوان نماينده امام به پاكستان و سفرائي كه نخستين آنها مؤسس سپاه «عباس زماني ــ ابوشريف ــ» بود و در پي او ميرمحمود موسوي‌ها و جواد منصوري‌هائي كه ريشه در سپاه و اطلاعات داشتند و هزينه كردن ميليونها دلار، نخست صف شيعيان را از ديگر آحاد ملت پاكستان جدا كرد. تشكيلاتي به نام سازمان ــ جمعيت ــ نفاذ ــ تنفيذ ــ فقه جعفري به رياست عارف ‌الحسيني كه از طلبه‌هاي پاكستاني قم بود برپا كردند. مراكزي نيز به عنوان مراكز فرهنگي در اسلام آباد و پيشاور و راولپندي و كراچي برپا شد كه نخستين مسئول آن «گنجي» هم چون عارف الحسيني به دست تروريستهاي سپاه صحابه به قتل رسيدند. سپاه صحابه پاسخ مستقيم وهابي‌ها به برپائي جمعيت نفاذ بود. از دل سپاه گروه افراطي‌تري با نام «جنگوي» بيرون آمد كه خوردن خون شيعيان را موجب طول عمر مي‌دانست. شيعياني كه در پاكستان صاحب احترام و اعتبار بودند و سر به كار خويش داشتند، با سايه انداختن ولايت جهل و جور و فساد بر سرشان، در نگاه اكثريت سني به دشمنان اسلام و پاكستان تبديل شدند. از آن سو با پر كشيدن فضاي تسامح و تساهل از پاكستان، هزاران تن از پيروان طريقت قادياني و احمدي مجبور به فرار از پاكستان شدند. بسياري از اينها سرمايه‌داران بزرگ پاكستان بودند. به قول معاون كميسرعالي پاكستان در لندن، پاكستان از مهاجرت هزاران تن از سرمايه‌داران احمدي و قادياني كه وحشتزده از گسترش ابعاد جنگ مذهبي و نژادي بودند، چنان ضربه‌اي خورد كه تا سالها جبران آن مشكل است.
هرچه رژيم بيشتر تلاش كرد تا به تعصبات شيعه‌گري دامن بزند و مدرسه و حوزه ديني بسازد، فضاي تعصب آميز درجمع سني‌ها نيز سنگين‌تر شد. حضور هزاران تن از سني‌هاي بنيادگرا كه به اسم جهاد با شوروي از كشورهاي عربي و اسلامي به پاكستان آمده بودند به همراه پترودلارهائي كه سرازير پاكستان مي‌شد، در نهايت منجر به ولايت آدمكشان و جاهلاني شد كه در هيأت طالبان و جماعت اسلامي و القاعده و جهاد خواب راحت از چشم مردم منطقه و جهانيان ربوده‌اند. هزاران شيعه و سني طي اين سالها به دست يكديگر به قتل رسيده‌اند و آن پاكستان مهربان و پر از تسامح و دوستي كه مي‌شناختيم امروز بدل به هيچستان مرگ و نفرت و ترور و مواد مخدر شده است. رژيم جهل و جور و فساد عامل اصلي وضعي است كه امروز شيعيان پاكستان با آن روبرو هستند.
به قول اختر حسين نويسنده شيعه پاكستاني، روزگاري آرزوي هر پاكستاني ديدار از ايران در جستجوي ريشه‌هاي فرهنگي و تاريخي خود بود، امروز اما آرزوي ما اين است كه رژيم ايران و رقباي سني مذهبش دست از سر ما بردارند.
2 ــ در لس آنجلس يكهفته پس از برگذاري كنگره جبهه ملي در واشنگتن، حزب مشروطه نيز كنگره‌اي برگذار كرد كه برخلاف كنگره اولي، كه از نزديك شاهد آن بودم اين يكي را از طريق كانال 1 شهرام همايون دنبال كردم. چقدر فضاي كنگره دوستانه و پرمهر بود. كلام سخنرانان، تفاوتي با آنچه در واشنگتن داشتم نداشت. ليبرال دمكراسي به عنوان يك آرزو همانقدر نزد مشروطه خواهان حاضر در كنگره اعتبار داشت كه در چشم پيروان راه مصدق بزرگ در واشنگتن.
هفته پيش از فاصله‌هاي كوتاهي ياد كردم كه بايد هرچه زودتر پيموده شود. اين هفته ديدم دو جناح عمده اپوزيسيون جمهوري خواهان ملي و مشروطه خواهان چقدر به هم نزديك شده‌اند و با حفظ هويت سياسي خود و بدون آنكه درصدد تحميل خويش به ديگري باشند چقدر نزديك به هم سخن مي‌گويند. گفته‌هاي باقر پرهام چنان به دلم نشست كه لازم دانستم اين چند خط را بنويسم همچنانكه داريوش همايون نيز در پيوند با مبارزه‌اي كه اينك نبايد به چاله و پستي‌هاي دعواهاي ديروز افتد، چنان سخن گفت كه يك آزادانديش با دلي دريائي سخن مي‌گويد. حضور بيژن مهر كه ضمن اعلام پيوند خود با جبهه ملي و جمهوري‌خواهي،‌ دست دوستي و همدلي به سوي مشروطه‌خواهان دراز كرد، در نشست لس آنجلس، مرا اميدوار كرد كه نهالي تازه نشانده شده است كه بايد هرچه زودتر با همدليهاي بيشتر از سوي نيروهاي آزاديخواه چپ ملي، و نمايندگان اقليتهاي قومي و ديني بارورتر گردد.
دو كنگره جبهه ملي و مشروطه خواهان در شرايطي برگذار شد كه شعبده‌ بازيهاي رهائي بخشهاي ريز و درشت و پيامبران نوظهور، به رسوائي ختم شد. (بعد از پيغمبر هخامنشي حالا برايمان مصطفاي مكي را علم كرده اند كه مي‌گويد محمد بن عبدالله است كه بار ديگر بعد از 1400 سال جهان را به حضور خود متبرك كرده است).
3 ــ ديدم يكي از تلويزيونهاي ماهواره‌اي چنانكه «جام جم» حاج عزت ضرغامي است، تيغ به روي جورج بوش و اياد علاوي و حامد كرزاي كشيده كه بله بوش نادان است و علاوي و كرزاي عروسكان كوكي سازمان سيا... من فقط به دو نكته اشاره مي‌كنم. اينكه علاوي همدست صدام نبوده است و از همان نوجواني كه در حزب بعث وارد شده، با باند تكريتي‌ها در ستيز بوده و اواخر دهه شصت ميلادي در سدة پيش از عراق خارج شده است. من او را از نزديك مي‌شناسم و سالهاي نبرد و مبارزه‌اش را با جزئياتش دنبال كرده‌ام. هيچكس امروز در عراق به اندازه او نزد مردم اعتبار و احترام ندارد. و تروريستهائي كه با ذبح انسانها و ويرانگري به جنگ با مردم عراق پرداخته‌اند، اغلب تروريستهاي وارداتي هستند و عراقي‌هاشان نيز از تيره فدائيان صدام و بعثي‌هاي وفادار به خونخوار تكريتي هستند. حامد كرزاي نيز انسان خردمندي است كه مانع شد يكبار ديگر افغانستان به چنگ مجاهدين بيفتد كه دوران حكومت آنها، كم از دوران طالبان از نظر سركوبي‌ها و كشتار و ويرانگري نبود. از كاليفرنيا مي‌توان نشست و به بوش ناسزا گفت و از كرزاي و علاوي انتقاد كرد، اما عروسك خواندن اين دو توهين به ميليونها افغان و عراقي است كه موفقيت كرزاي و علاوي در برگذاري انتخابات و استقرار يك دولت ملي و دمكرات آرزوي يكايك آنهاست.

October 7, 2004 03:51 PM






advertise at nourizadeh . com