November 04, 2004

محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببُرد

يكهفته با خبر
سه شنبه 26 تا پنجشنبه 28 اكتبر

پيشدرآمد: آنچه را هفته پيش پيرامون نياز ما به بازنگري تاريخ و در متن آن پيرامون نگاه پر از خطاي ما در گذشته به پهلوي اول، نوشتم اگرچه ميدانستم بحث انگيز خواهد شد، اما وسعت اين بحث و اظهارات و نوشته هاي گوناگوني كه از چپ و راست، در پي نوشته ام عنوان شد مرا به فكر انداخت اين بحث را رها نكنم. اشكالي ندارد بگذاريد صد در صدي ها و سياه و سپيدنگرهاي وطني، از اين بحث فقط نقاطي را كه مطابق ميل و همسو با نگاه آنها نيست برجسته كنند و شمشير كشان به جنگش آيند.
در عين حال لازم است به چند نكته در رابطه با مقالة هفته گذشته اشاره كنم.

نخست آنكه من هرگز نگفتم چون رضاشاه باني تحولات شگرف و سازندگي در ايران شد و دولتي به معناي نوين برپا كرد، ميتوان او را الگوي امروز و فرداي ايران قرار داد. آنها كه مغلطه كنان مدعي اند نوشته من توجيه كننده ظهور يك ديكتاتور صالح ديگر در صحنة ايران است، مطلب را درست نخوانده اند. رضاشاه نياز عصري خاص بود و همانگونه كه با متر و معيارهاي امروز جامعه نبايد دوران او را داوري كرد، با نگاه و عملكرد او نيز نميتوان جامعة بيمار امروز را علاج كرد.
رضاشاه نماد دمكراسي نيست كه آقايان دعوا ميكنند چرا او را برجسته ميكنيد. اگر در آغاز سدة چهارده شمسي حضور فردي مثل رضاشاه براي بقاي ايران و متحول شدنش يك ضرورت بود، در دو دهه پاياني اين سده، دمكراسي و حاكميت ملي و عدالت اجتماعي سه محور اصلي مطالبات ملي است. (استقلال با بودن مردمسالاري و عدالت اجتماعي تحصيل حاصل است. هيچ بيگانه اي جرأت نخواهد كرد به كشوري كه نظامي برخاسته از مردم و در خدمت ملت دارد، حمله كند و آحاد ملت پاسداران صديق و فداكار مرزهاي چنين سرزميني خواهد بود.)
نكته دوم كه در كلام شماري از فرزندان دانشجويم در ايران آمده بود، ربط دادن مقالة من به سفرم به واشنگتن و گفتگو با آمريكائيها و حمايت از بوش و... بود. من مدتها پيش از اين سفر نيز باز دربارة ظلم ما به رضاشاه در همين زاويه نوشته بودم. من اگر انتخاب بوش را به مصلحت هموطنانم ميدانم، از اين روست كه او به دفعات از مبارزات مردم ايران در راه كسب دمكراسي تقدير كرده است و ميدانم مثل رقيبش جان كري در انديشة سازشكاري با رژيم ولايت فقيه نيست. در عين حال ميدانم ايران در صدر اولويتهاي بوش قرار دارد و اگر ما در ماههاي قبل از انتخابات رياست جمهوري بتوانيم در يك پيوند گسترده ضرورت برگذاري يك رفراندوم ساختار شكن را براي رقم زدن سرنوشت آينده خود، به جهانيان بقبولانيم، بوش و حكومتش مانعي بر سر راه ما ايجاد نخواهند كرد. بلكه اين احتمال وجود دارد كه حداقل به شكل معنوي و تبليغاتي ما را ياري كنند. بنابراين اين امر ربطي نه به رضاشاه دارد و نه ربطي به جمهوري خواهي و يا مشروطه طلبي. من نگاه خود را به نوع حكومت مطلوب براي آينده كشورم دارم. عضو هيچ حزب و دسته اي هم نيستم اما از همة آنها كه زير كلاه را مينگرند و نه هيأت ظاهر را، حمايت ميكنم. مشكل ما تاج و يا كلاه نيست. اگر بر سر چهارچوب يك نظام مردمسالار كه نظارت كامل پارلمان و نهادهاي مدني بر عملكردش تضمين شده باشد توافق كنيم، آنگاه مشكلي بر سر آنكه نقش نمادين پدر ملت را عهده دار خواهد شد، پديد نميآيد. مردم نوع كلاه را تعيين خواهند كرد. بنابراين مرا در چالة سلطنت و جمهوريت نيندازيد. بيش از 25 سال گرد اين امر بر سر و روي هم كوفتن كافي نيست؟
مشكل اصلي ما رژيمي است كه يكي از قهرمانان تاريخي اش شيخ فضل الله نوري با محمدعليشاه قلدر ساخته بود تا ريشه مشروطيت را بركند و قهرمان ديگرش سيد حسن مدرس عامل اصلي بازگشت رضاشاه از فكر رياست جمهوري بود. سردار سپه بيزار از بازيها و تشريفات دربار بود و تا پايان عمر نيز اعليحضرت سلطان و ظل اللهي نشد. كاخي هم كه ساخت و امروز جمهوري اسلامي تور ديدار از آن را براي مثلاً بي آبرو و حيثيت كردن پهلوي ها به راه انداخته، هيچ شباهتي حتي به كاخ صاحبقرانيه و فرح آباد نداشت. روي زمين ميخوابيد و ساعت 9 شب چراغها در خانهاش خاموش بود. به گونه اي كه فوزيه پس از ازدواج با وليعهدش به فغان آمده بود كه اين چه سلطنتي است كه حتي در سال يك ميهماني شبانه از آنگونه كه در قصر عابدين و قبه و طاهره در مصر محروسه برپا ميشد، برگذار نميكند.
مدرس رضاشاه را به سوي سلطنت سوق داد و آقايان حافظان بيضه اسلام در قم و نجف از او تعهد گرفتند كه حرفي از جمهوري و جمهوريت بر زبان نياورد. به قول دوستي اگر رضاشاه مثل آتاتورك رئيس جمهوري شده بود و با قدرت برنامه هايش را عملي ميكرد، حتي اگر حوادث عيناً همان ميشد كه در شهريور 20 شد، پس از او فروغي و بعد از وي به احتمال زياد قوام السلطنه و سپس دكتر مصدق به رياست جمهوري ميرسيد و در آغاز دهه چهل محمدرضاشاه به عنوان يك شخصيت آگاه و ورزيده در عرصه سياست بر صندلي رياست جمهوري مي نشست.
البته اين تصورات دوست من يك رويا است اما اگر فريادي درباب شاه شدن لايق ترين زمامدار يكصدساله اخير ايران داريم بايد بر سر حافظان بيضه اسلام خالي كنيم.
باري گفتم بحث هفته پيش گفتگوهائي را برانگيخته است كه از آن بسيار شادمانم. همينكه همگان حس كرده اند تاريخ را بايد دوباره نوشت و خواند و مساحتي را نيز براي فضاي خاكستري منظور داشت، گامي بزرگ به جلو است. ما در تاريخ به خيليها ظلم كرده ايم. تاريخ نويس حكومتي و تاريخ نويس سرسپردة حزب طراز نوين هريك خدمات بزرگاني را ناديده گرفته، يكي با عينك كبود و خط قرمزهاي حكومتي به جنگ تاريخ رفته است و آن دگري از پشت شيشة تار ايدئولوژي، شاخه هاي سرسبز و پربار حضور انسانهائي را كه عاشقانه به وطنشان خدمت كرده و يا قصد خدمت داشته اند،خشك و بيبار تصوير كرده است.
بگذاريد از همان آغاز عصر پهلوي ها به تاريخ بنگريم، همان مدرسي كه چند سطر پيش از او انتقاد كردم، سيد يك لاقبائي بود كه بر گليم مي نشست و مثل شيخ علي اكبر بهرماني نوقي در كاسة طلا آب نمي خورد. آقازاده ها و خانم زاده هايش هم از كمپانيهاي نفتي، حق البوق نمي گرفتند. مدرس وطن فروش نبود، تظاهر به دينداري نميكرد و روزي كه همه با وثوق الدوله سر جنگ داشتند و بار ديگر تمايل به نخست وزيري مستوفي الممالك ابراز ميشد، جانب وثوق الدوله را گرفت و اشاره كرد كه مستوفي شمشيري است جواهر نشان كه به درد روزهاي سلام ميخورد. اما وثوق الدوله شمشير برندة صحنه كارزار است و امروز ايران شمشير تشريفاتي نميخواهد.
از علي اكبر داور چقدر ميدانيم؟ چون روي شانزده سال سلطنت رضاشاه خط سياه ميكشيم، داور را نميبينيم كه چه خون دلها خورد تا محاكم شرع را برچيد و به سلطة چندين قرنه آخوندها بر نظام قضائي كشور خاتمه داد. از تيمورتاش تنها عياشيها و داستان گيلان او را به ياد ميآوريم و فراموش ميكنيم كه نقش او در پروژه هاي بزرگ بازسازي كشور و آراستن ظاهر مردم ايران و ترويج فرهنگ نوين و آداب و رسوم زندگي امروزين، بسيار اساسي و با اهميت بوده است. دكتر اراني نه قديس بود (مطابق روايت رفقا) و نه ديوي كه سرسپرده بيگانه باشد (مطابق روايت حكومتي هاي ديروز). او انساني بود سخت شيفتة ماركسيسم كه راه سعادت ملتش را در انديشه هاي ماركس و لنين يافته بود. اسم دولتمردي در فهرست فراماسونها ميآيد، حكم به خيانت او وجد و نياكانش صادر ميكنيم حال آنكه فراماسونري چيزي بوده است نظير يك كلوپ اجتماعي با مشتي رسوم و لباس و نشانهاي عجيب و غريب كه امروز در كنار لاينز و روتاري بيشتر محفل تجمع دوستان و گپهاي خودماني است. با همين نگاه فروغي بزرگ كه ضامن استقلال ما در جريان جنگ دوم جهاني بود، محكوم كرده ايم. چه اعتباري براي ساعد و حكيم الملك و حسين علا و منصور الملك و... كه دولتهاي كوتاه مدتشان در حساس ترين لحظات تاريخ ما گاه تضمين كننده بقاي ما شدند قائل بوده و هستيم؟
گروهي از ما قوام السلطنه را به خاطر نامه تاريخي اش به شاه كه تقريباً سه دهه پيش از انقلاب ارسال شده بود و انگار همة پيامدهاي ماههاي پاياني پهلوي دوم در آن پيشبيني شده بود، نامه اي كه باعث سلب لقب حضرت اشرف از او شد، نه تنها محكوم كرده ايم بلكه روي نقش بزرگ و تاريخي او را در بازگرداندن آذربايجان به آغوش وطن، پوشانده ايم، و گروهي ديگر آن سه روز سياه پايان تيرماه را پس از استعفاي دكتر مصدق و تكليف قوام السلطنه با تمايل مجلس از سوي شاه، به تشكيل كابينه، پيراهن عثمان كرده ايم تا قوام و خدماتش را با آن بپوشانيم. رزم آرا را كه افسري ميهن دوست، باسواد و بسيار شجاع و هوشمند بود با گلوله خليل طهماسبي آدمكش تروريست، به خاك سپرديم و جرأت نداريم بگوئيم اين فرد بزرگ اگر فرصت يافته بود ميتوانست خدمات ارزنده اي به كشور بكند.
تاريخ از شاه و مصدق آغاز و به آنها خاتمه نيافته است. بگذاريد ناصر پورپيرار انسانهائي را كه طي 57 سال سلطنت پهلوي ها در راه اعتلاي ايران و سربلندي ايرانيها تلاش كردند انكار كند همانگونه كه انكار نفرت آلود او ؛كورش بزرگ را صهيونيست و زرتشت خردمند را افسانه اي قلمداد كند و عظمت ايران در عصر ساسانيان را زير سئوال برد. او مزدور سلطان فقيه است. شمائي كه از هر دو جهان آزاديد و بنده دولت آن نيستيد كه مالي دارد چرا؟ وقتي ديدم جبهه ملي در داخل كشور در سالروز برپائي جبهه (حدود 55 سال پيش) اطلاعيه اي داده و در آن از شهدا و بزرگان جبهه ملي تجليل كرده است، پيامي براي آقايان دادم كه اگر امروز اسمي از جبهه ملي وجود دا رد و هنوز نسل جوان كشور براي آن اعتبار قائلند به خاطر مجاهدتهاي آقاي حسيبي مرحوم و ابوالفضل قاسمي نيست بلكه گلوي بريدة زنده ياد دكتر شاپور بختيار، سينة شكافته دكتر عبدالرحمن برومند، مقاومت و نة بزرگ زنده ياد دكتر غلامحسين صديقي به ولي فقيه، اين اعتبار را در كنار نام و ياد دكتر مصدق براي جبهه ملي فراهم آورده است. و گرنه تسليم بي قيد و شرط مرحوم سنجابي و شركت مرحوم اللهيار صالح و مهندس حسيبي در رفراندوم «آري به جمهوري اسلامي» و شركت ابوالفضل قاسمي در انتخابات مجلس و نمايندگي دو روزه اش از درگز و بيرون افتادن اسناد همكاري ايشان با ساواك كه افتخاري براي جبهه ملي كسب نكرده است.
نمونة ديگري كه بايد به او اشاره كرد سپهبد زاهدي است، چون او بعد از دكتر مصدق به نخست وزيري رسيد در نگاه بعضي از ما تبديل به شمر بن ذي الجوشن شد و عامل آمريكا و سرسپردة بيگانه. و هيچكس از ما نپرسيد اين زاهدي كه داماد آزادمرد وطندوست سرزمينمان مشيرالدوله پيرنيا بود و در كابينه اول دكتر مصدق عضو كابينه بود، زاهدي كه به حكومت خزعل در خوزستان خاتمه داد و او را دست بسته تقديم سردار سپه كرد و بار ديگر سلطة دولت مركزي را بر خاك زرخيز خوزستان برقرار ساخت، اينكه دوبار به علت استقلال رأي و اقتدارش از جانب رضاشاه خانه نشين و سپس به كار برگردانده شد، آيا حقيقتاً عامل بيگانه بود؟ آيا به جز امضاي قرارداد نفت بعد از 28 مرداد كاري از او ساخته بود؟
طبيعي است قصد مقايسه مصدق با زاهدي را ندارم. جايگاه مصدق به عنوان بزرگمردي كه نفت را ملي كرد و به علت اعتقادش به مردمسالاري تشكيل نهادهاي مدني را تشويق كرد و ملتي عاشقانه و صادقانه در آغاز كارش همراه او بود، هيچگاه خدشه دار نخواهد شد. اما اگر او مجلس را منحل نميكرد و با اجراي رفراندوم به تعطيل عملي قانون اساسي دست نميزد، شاه ميتوانست حكم عزل او را صادر كند و حكم نخست وزيري را به اسم سپهبد زاهدي بنويسد؟ انحلال مجلس عملاً جبهة متحد و بزرگ مليون ايران را دچار شكافهاي اساسي كرد. زنده ياد دكتر صديقي و بسياري ديگر از ياران صادق پيشوا با اين اقدام او مخالف بودند. دكتر بقائي را كه در زندگي مثل هر دولتمرد بزرگ ديگر خطاهاي بسيار داشت در پرتو يك اتهام (قتل افشار طوس) و به علت مخالفتش با انحلال مجلس، گروهي در حد خائن و جاني محكوم كردند و در مقابل هم دولتهاي پس از 28 مرداد و هم سلطان فقيه و جانشينانش او را محاكمه، زنداني، شكنجه و آزار دادند. پس از انقلاب بقائي بخت آن را داشت كه با آشنائي عميق با خميني و حضور پيروانش در صحنة قدرت، صاحب مقامي رفيع شود اما سخنراني او در حزب زحمتكشان كه يك سخنراني تاريخي است آشكار ساخت كه فرزند ميرزا شهاب كرماني مؤمن به پرنسيپها و اصولي است كه شاه و شيخ نميشناسد. نكات سياه زندگي بقائي را اگر ميبينيم، نقاط مثبت و قوت زندگي او را نيز ببينيم. سيزده سال حكومت هويدا با يك حكم دو خطي خلخالي با گلولة هادي غفاري در گردن او و چند گلوله ديگر بر سينه و سرش، خط خورد. و پيش از آن نظام وقت با چشم بستن به روي سيزده سال خدمات او حداقل به رأس نظام، حكم زنداني كردنش را داده بود.
قضاوت ما درباره رجال بعد از انقلاب نيز از قاعدة كلي «شيشه كبود ايدئولوژي و عقده ها و كينه ورزيها» خالي نيست. هيچكدام به ياد نميآوريم آن كس كه نخستين بار با خميني چنان سنگين سخن گفت كه سيد يكهفته كلافه بود همان مهندس بازرگاني است كه بي محابا زبان به ملامتش ميگشائيم كه انگار او در رأس خائنان به وطن و ملت (و در نگاه ذوب شدگان در سلطان فقيه، خائن به اسلام و انقلاب) قرار داشته است. سينة شكافته فروهر و پروانه اش را نميبينيم، وزيركار شدن فروهر را در كابينه بازرگان دليل بر همدستي او با خميني و خيانتش به ملت قلمداد ميكنيم.
دوم خرداد را كه يك جامعه را از طلسم ولايت فقيه رها كرد و نسلهائي اسير را به بستر آزادانديشي و مردمسالاري كشاند توطئة رژيم قلمداد ميكنيم و ضعف خاتمي را به حساب بي اعتباري جنبش ميگذاريم. و با اين قضاوت ناله ميكنيم كه چرا بعد از هر برخاستن با سر به زمين ميافتيم و يك چند گرفتار طلسم ديكتاتوري مي شويم ، و اينك گرفتار بدترين و وحشي ترين نوع آن شده ايم.
اين بحث را ادامه خواهم داد با اين اشاره كه، اگر رضاشاه در آن زمانه با اقتدار و «من حكم ميكنم»، ايران را نيم قرن به جلو كشاند، سيدعلي رهبر و ذوب شدگان در ولايتش با همة زور و زر و اقتدار پوشالي شان قادر نخواهند بود جامعه ما را از حركت به سوي مردمسالاري و عدالت اجتماعي و برابري نژادي و مذهبي باز دارند. ايران فردا نيز جاي يك ديكتاتور هرچند صالح نخواهد بود. به معناي ديگر الگوي من براي نظام فردا، نظام رضاشاهي نيست اما در عرصة بزرگ تاريخ ميهنم وقتي مردان بزرگ را به ياد ميآورم هم در آن عرصه رضاشاه را ميبينم و هم دكتر مصدق را، هم اميركبير و مستوفي و مشيرالدوله را و هم قوام السلطنه و فروغي را. زاهدي و رزم آرا و حجازي و جم در جمع نظاميان چهره هائي ماندگارند و همانگونه كه رحيمي و خسروداد و نادرجهانباني را ارج مينهيم لازم است ولي الله فلاحي و منصور ستاري و اشكبوس دانه كار را نيز از ياد نبريم كه روياي سردار قادسيه دوم را به كابوس بدل كردند.

جمعه 29 اكتبر تا دوشنبه 1 نوامبر

1 ــ به جز اكبر خوش كوشك، كسان ديگري نيز از جمع قاتلان پرونده قتلهاي زنجيرهاي سربلند كرده اند. وقاحت اكبر سلاخ به جائي رسيده است كه در مراسم يادبود زنده ياد داود كريمي، گريبان اكبر گنجي نويسنده مبارز در زنجير را كه به مرخصي آمده است، ميگيرد كه صبر كن اگر در زندان نمردي خودم در بيرون خدمتت ميرسم.
حكايت اين خوش كوشك را من به تفصيل در دو كتابم از سلسة كتابهاي قتلهاي زنجيره اي بازگو كرده ام. اين اكبر كه معشوقة سعيد امامي را فراري داد، وقتي در زندان محمد نيازي رئيس وقت سازمان قضائي نيروهاي مسلح زير شكنجه جواد آزاده قرار گرفت، و خون بالا آورد، باور نميكرد شكنجه شدن او را نيز انسانهائي كه به مباني حقوق بشر اعتقاد دارند، و بسياري شان توسط همان آزاده و شركايش پيش از آن شكنجه شده بودند، محكوم ميكنند. وقتي بيرون آمد و پاداش گرفت و به مكه رفت، از ياد برد كه جمعي از قربانيان ديروزش، در حمايت از حقوق او به جنگ بت اعظم رفته اند. بار ديگر چاقو از غلاف درآورد و به ميدان پريد. به ظاهر خود را وامدار خاتمي نشان داد كه از مرگ نجاتش داده بود اما در خفا نماز شكر رو به قبلة سلطان فقيه به جا آورد و عتبة اصغر حجاري را بوسيد و بار ديگر به پيشگاه خدايگان سلطان فقيه، مراتب سرسپردگي و بندگي را اعلام كرد. اين نكته را بگويم كه از جمع قاتلان او فقط آزاد نيست اخيراً مهرداد عاليخاني و خسرو براتي را ديده اند، هر دو در خدمت اطلاعات موازي هستند. مصطفي كاظمي (موسوي نژاد) همچنان در زندان است و روزها به باغچه كوچكي كه در اختيارش گذاشته اند ميرسد. (شگفتا كه صدام حسين نيز در زندان سخت دلبستة گلكاري و مطالعه كتابهاي مذهبي شده است).
چون از پشيماني كاظمي آگاهند و ميترسند او در بيرون زندان زبان بگشايد، راه خروج اورا بسته اند و گرنه تا امروز او نيز مثل اكبر سلاخ، لابد در مراسم يادبود سردار كريمي و دكتر عليرضا نوري حاضر ميشد و براي آزادگان حاضر دراين مراسم خط و نشان ميكشيد.
2 ــ سرانجام ولي فقيه زير لبي و در يك افطار خصوصي مراتب محبت فقيهانه خود را به والد محترم عروس محترمة خود ابراز داشت. تصاوير افطار را ببينيد. خبرگزاري ايلنا آن را چاپ كرده است. پارسال من تصاويري از افطار نايب امام زمان را از خبرگزاري ايسنا برداشتم و روي جلد روزگارنو گذاشتم. خبرگزاري توبيخ شد و عكسها را برداشتند. امسال اما ايلنا آن را منتشر كرده است.
خاتمي در اين مجلس حيرت زده در فرودست اصحاب خاصه نشسته است. پائين تر از مشكيني و مهدوي كني و شاهروي ــ همان سيد محمود الهاشمي ــ و شيخ بهرماني و البته غلامعلي خان دبير حضور حداد عادل... در اين جلسه رهبر بعد از توپ و تشرهاي بسيار به عالم و آدم زدن و در باب پرونده اتمي دستورالعمل صادر كردن، به گفتة يكي از حاضران در مجلس دست عنايتي بر سر حاجب الدوله اش كشيده بود كه ميرود جاي ولايتي و علي لاريجاني را در قلب رهبر بگيرد. خميني، آيتالله منتظري را ثمرة حيات و حاصل عمر خود ميخواند و ديديم بر سر اين ثمرة حيات چه آورد. آقاي حداد عادل نيز امروز شمس وزير رهبر شده است و مشير و مشاور روز و شب او، آقا با دست مبارك خود حلوا ارده و پنير و تربچه در بشقاب او ميگذارد و تكه اي نان سنگك ويژه رهبري (با خشخاش اضافي جهت رعايت احوال سلطان فقيه) را به دست ايشان ميدهد، اما خدا ميداند اگر فردا همين غلام علي خان در پاسخ به نداي وجدان خود سخني در حمايت از حقوق ملت بر زبان راند چه سرنوشتي در انتظار او خواهد بود.
به هر روي اينك آشكار شده است كه رهبر قصد دارد از چند نامزد در انتخابات رياست جمهوري آينده حمايت كند. علي اكبر ولايتي و علي لاريجاني را به ميدان فرستاده است و غلامعلي خان را امّا وعده داده است كه در ساعت 24 راهي كارزارش خواهد كرد. هدف ما از همين امروز بايد سلب مشروعيت از انتخابات و نامزدهاي چپ و راستش باشد. اين كار به جز از طريق تحريم انتخابات به طور گسترده ميسر نيست. عدم حضور در حوزه هاي رأي گيري نخستين مرحله از طرح رفراندومي است كه آينده ايران در پرتو نتايجش رقم خواهد خورد. آنها كه تبليغ ميكنند رفراندوم به تثبيت رژيم كمك خواهد كرد، نه خبري از حال و روزگار اهل خانة پدري دارند و نه با فضاي بين المللي آشنايند. مشروعيت را از رژيم سلب كنيم آنگاه خواهيد ديد يك جهان از برگذاري رفراندوم ساختارشكن در ايران حمايت خواهد كرد.


November 4, 2004 02:43 PM






advertise at nourizadeh . com