November 18, 2004

... اني رأيت دهراً من هجرك القيامه

يكهفته با خبر
سه شنبه 9 تا جمعه 12 نوامبر
پيشدرآمد: ساعتي از ظهر گذشته بود كه قطب زاده تلفن كرد. از روزي كه به تهران آمد تا دومين روز انقلاب (كه تا انقلاب مهدي ظاهرا همچنان ادامه دارد) كه به تلويزيون منتقل شد، همه روزه او را ميديدم. از بامدادان به مدرسه علوي ميآمد و كار ديدار با خبرنگاران خارجي را عهده دار بود و گاهي نيز به اندروني خوانده ميشد تا با «آقا» سخن گويد. آرام گفت اگر ميتواني به تلويزيون بيا به اتفاق برويم فرودگاه وگرنه مستقيم به فرودگاه بيا. سعي كن ساعت 5 آنجا باشي، ابوعمار ميآيد.
باورم نميشد آخرين بار كه ابوعمار را ديده بودم پس از سقوط اردوگاه تل الزعتر در بيروت بود. ارتش سوريه اردوگاه را بر سر ساكنانش ويران كرده بود و صدها فلسطيني با گلولة كين برادران سوري به خاك افتاده بودند.

از آنجا گزارشي براي راديو تلويزيون فرستادم كه به لطف و اصرار جعفريان پخش شد.
شبي در حجاب تاريكي ابوعمار آمد. ابراهيم قليلات رهبر ناصريها و گروه مرابطون و ابوجهاد با او همراه بودند. خسته و پردرد و غبارآلود برزمين نشست. پيامي براي امام موسي صدر داشت و بعد بي مقدمه گفت صد رحمت به شاه و ملكه شما، حداقل براي آوارگان در امان اردوگاه درست كرده اند و به ما هم كمكهائي كرده اند آن وقت برادر عزيز جناب حافظ الاسد فرمان قتل عام آوارگان را ميدهد و افتخار ميكند كه در تل الزعتر دو هزار تن را كشته است. زنده باد ارتجاع و استبداد سلطاني، خدا پدر و مادر شاه سعودي و امير كويت و امارات را بيامرزد. مرگ بر هرچه انقلابي و بعثي است. صدام بدتر از اسد و قذافي بدتر از هر دوتاي آنهاست. آه ناصر كجائي؟ و اشاره اش به عبدالناصر بود كه در جريان درگيريهاي ساف با ارتش اردن به ياري او آمده بود و وسيله نجاتش را فراهم ساخته بود. (مرحوم جعفر رائد استاد عزيز در گذشته ام و بنيانگذار مركز پژوهشهاي ايران و عرب سالهاي پيش برايم نقل كرده بود كه از طريق خالدالحسن از بنيانگذاران فتح و سفير فلسطين در عربستان سعودي، به توصيه وزير امور خارجه اردشير زاهدي و موافقت شاه، گفتگوهائي بين ساف و دولت ايران آغاز شده بود و شاه پذيرفته بود كمكهائي به فلسطينيها بشود. درآن تاريخ ــ اوائل دهه هفتاد ميلادي قرن پيش ــ بسياري از انقلابيون ايران نزد سازمانهاي فلسطيني آموزش نظامي و چريكي ميديدند. اما عرفات بعد از تجربه اردن، سعي كرد سخني صريح عليه دولت ايران بر زبان نياورد.
چهار سال بعد حالا قطب زاده ميگفت كه ابوعمار به تهران ميآيد. از پله هاي هواپيمائي كه شيخ زايد در اختيارش گذاشته بود سر از پا ناشناخته فرو شد و بر زمين فروگاه بوسه زد. يك هيأت صدنفره با خود آورده بود. «ام علي» هم با او بود زني كه چهار فرزندش در مبارزه به قتل رسيده بودندو سه تن از آنها را حافظ الاسد كشته بود.
اولين جملها ي كه گفت ــ و فردا آن را در اطلاعات چاپ كردم ــ دربارة فانتومهائي بود كه به استقبال هواپيمايش رفته بودند. با ذوق زدگي گفت فانتومهاي اسرائيل همه گاه بر سر ما بمب ريخته اند، و حالا فانتومهاي ايران به استقبال ما ميآيند.
آن شب عرفات بر سفرة آقا در مدرسه علوي قيمه پلو خورد و سر در گوش آقا گذاشت و با احمدآقا و حسين خميني عكس انداخت. به احترام او اعدامهائي كه قرار بود در پي اعدامهاي نخستين انجام گيرد متوقف شد تا بار ديگر پس از بازگشت او به لبنان از سر گرفته شود. )پيش از آنكه از ديروز و امروز عرفات بگويم اجازه دهيد دفتر سالهاي دير و دور را باز كنم و حقيقتي را با هموطنانم در ميان گذارم كه طي سالهاي پس از انقلاب عامل اصلي بيزاري و نفرت مردم ما از فلسطينيها شده است).
پس از انقلاب دو بار عرفات را در ايران ديدم و با هاني حسن سفير فلسطين و نايب او ابوايمن كه بعدها سفير فلسطين در افغانستان شد، بارها ديدار داشتم. پنج سال پس از خروج از ايران روزي فرستاده اي از عرفات به ديدارم آمد. محمد عيسي اللحام ملقب به ابوخالد كه نماينده ويژه عرفات در امور ايران و كشورهاي اسلامي غيرعرب بود. حكايت اين ديدار و سپس سفرم به تونس همراه با دوست و همكار از دست شده ام ناصر مطرقي را در «روزگار نو» نوشتم و با اشاره به بعضي از پاره هاي آن، يادآور خاطرات و مطالبي ميشوم كه ذكر آن ميتواند چهره واقعي عرفات و جنبش آزاديبخش فلسطين را براي خوانندگان اين زاويه به نمايش گذارد.
اين شما و گوشه هائي از دفتر پريروز و ديروز، پيش از آنكه به امروز برسيم.

آن شهريور خونين و عگال فلسطيني

1 ــ زمان را شكافته ام و در شهريوري كه بوي خون ميدهد راه ميروم. قرار نبود كه دفتر روزنامه باز باشد ولي ماجراهاي پنجشنبه و تلفنهاي مكرر علامه نوري كه از سه راه ژاله پيغام ميفرستاد: فردا راهپيمائي نخواهد بود، همة ما را وسوسه كرده بود كه صبح 17 شهريور نيز به روزنامه برويم. من نعيمي عكاس پرشور اطلاعات را برداشتم و با هم به ميدان ژاله رفتيم و اولين نكته اي كه توي چشم هر دوي ما زد، اعلاميه هاي علامه نوري بود كه مردم را به راهپيمائي عليه استبداد دعوت كرده بود و در حاليكه خودش تلفني گفته بود كه راهپيمائي برگذار نخواهد شد، به مردم جادوشده سه راه ژاله ميگفتند: اطلاعات، از قول علامه نوري دروغ نوشته. بگذريم، داستان هفده شهريور را همه ميدانيم و هدف من از يادآوري آن، شرح واقعه نيست بلكه ماجرائي است كه عصر آن روز، و پيش از آنكه حكومت نظامي ما را به همراه دوستان كيهاني راهي امنيت خانة مباركه كند، اتفاق افتاد. توي راهروي خانة علامه نوري، كه آن روزها خيلي «خياباني»وار عمل ميكرد، همهمة غريبي بود. آقا قلبش گرفته بود و به بيمارستان مهر منتقل شده بود، و البته از همانجا براي يك هفته، به زندان كميته منتقل شد.
حدود ساعت چهار و نيم عصر بود كه يك گروه ده پانزده نفره وارد شدند. با ريشهاي انقلابي و چفيه فلسطيني بر سر و كتهاي رزمي آمريكائي بر تن. و برخلاف بقيه، مسلح بودند. يك لحظه منظرة اردوگاه تل الزعتر پيش چشمم آمد.
ديدن چهره هاي انقلابي جواناني كه در ظاهر فلسطيني مينمودند، در آستانة هشتي خانة علامه نوري باعث شگفتي من شد ولي وقتي اولين آنها دهان باز كرد و با لهجة لاتي تهراني به رفيقش گفت «جون تو اسرائيلي بودند» فهميدم كه رابطة حضرات با فلسطين بجز چفيه پيچازي و چگال سفيد و سياه نيست. لحظه اي بعد انقلابيون مسلح براي نعيمي كه ميخواست عكسشان را بگيرد، ژست گرفتند و دو انگشت را به علامت پيروزي بالا بردند. بعد هم شرح مفصلي از عمليات محيرالعقول خود به تماشائيان و شنوندگان ملتهب در كوچه، دادند و با قاطعيت گفتند كه شاه دو هزار سرباز اسرائيلي وارد كرده بود كه در ميدان ژاله با انقلابيون ميجنگيدند. حتي قسم خوردند كه با گوش خودشان شنيده اند كه آنها به زبان عبري به هم ميگفته اند «امت موسي نيستيم اگر دخل اين پدرسوخته ها را درنياوريم.» هيچكس در آن جمع نپرسيد شما زبان عبري را از كجا بلديد!
غروب كه ما را گرفتند و به زندان بردند، توي يكي از اتاقهاي كميته، علي باستاني را كه تازه گرفته بودند، ديدم با همان چهرة مهربان و كلامي كه فراز و فرودش به شيريني آن ميافزود، گفت: مثل اينكه جنگ بين اسرائيل و فلسطين بود و دست آخر كاسه و كوزه سر ما شكست. روز بعد توي راهرو زندان علامه نوري را ديديم كه در زندان هم آيت الله وار زندگي ميكرد و به من و باستاني دوتا سيب داد و آهسته گفت: ميدانيد كه شاه بيست هزار سرباز اسرائيلي به ايران آورده، اگر بيرون رفتيد خبرش را حتما چاپ كنيد.
×××
به همين سادگي، اسرائيل و فلسطين دو سر ماجراي انقلاب شدند. و اين درست در شرايطي بود كه اسرائيليها چندان از سياست دوستي شاه با اعراب رضايت نداشتند و از سوي ديگر تلاشهائي از جانب گروهي مصلح و خيرانديش ميشد تا رابطة رسمي بين ايران و سازمان آزاديبخش فلسطين برقرار شود.
به همان اندازه كه حضور سربازان اسرائيلي در ميدان ژاله دروغ بود، مشاركت مستقيم فلسطينيها در جنگهاي خياباني ايران نيز يك ماجراي ساختگي و جعلي بود.
بدون آنكه ادعا كنم از همة زواياي ماجراهاي دور و بر انقلاب باخبرم، حداقل از نزديك شاهد بودم كه نخستين گروه فلسطينيهائي كه وارد ايران شدند، بعد از پيروزي آيت اله و همراه با عرفات به تهران آمدند.
اين گفته البته به معناي نفي نقش سازمان آزاديبخش فلسطين و بويژه جنبش فتح ــ سازماني كه خود عرفات آن را بوجود آورد ــ در آموزش و تعليم رزمي و كمكهاي مختلف مالي و نظامي به مخالفان رژيم شاه نيست. سازمان آزاديبخش فلسطين تقريبا از سال 1968 در يكي از پايگاه هاي رزمي خود در «زرقا» واقع در خاك اردن به تعليم افراد وابسته به سازمان مجاهدين خلق (توسط واحدهاي فتح)، سازمان فدائيان خلق (توسط جبهه خلق براي آزادي فلسطين به رهبري جرج حبش) و گروهي از كمونيستهاي راديكال (توسط جبهه خلق) مشغول بود. در اواخر سال 1969 واحدي در فتح با نام «واحدهاي فارسي» بوجود آمد كه جلالالدين فارسي ــ كانديداي رياست جمهوري در نخستين انتخابات جمهوري اسلامي و نماينده مجلس ــ فرماندهي آن را عهده دار بود و گروهي از جوانان متعصب ايراني و اغلب فرزندان و اقوام اعضاي هيأتهاي مؤتلفه اسلامي و حزب ملل اسلامي و روحانيون مخالف رژيم در آن فعاليت داشتند.
كوتاه زماني پس از جنگ رمضان 73 بين اعراب و اسرائيل، سازمان آزاديبخش فلسطين در يك تجديد نظر كلي و با پادرمياني سادات و امام موسي صدر درصدد برآمد با ايران روابطي برقرار كند. تا اين زمان دولت ايران تنها كمكهاي گاه بگاه خود را نثار فلسطينيهائي ميكرد كه در اردوگاههاي آوارگان در اردن مأوا داشتند. از جملة اين كمكها، ساختن يك مجتمع مسكوني در اردوگاه امّان بود. ملكة وقت ايران در سفري به اردن ضمن افتتاح اين مجتمع به 20 دانشجوي فلسطيني بورس تحصيلي در دانشگاههاي ايران را داده بود.
باري، اگر قضايا همه بر مدار حسن نيتها ميچرخيد، شايد آقاي عرفات را پيش از انقلاب در تهران ميديديم ولي اعزام سفيري كه نشان از امنيت خانة مباركه داشت، به بيروت و گزارشهاي سراسر زد و خورد و مهيج و اغراق آميز او پيرامون نقش امام موسي صدر از يكسو و عرفات و سازمان آزاديبخش فلسطين از سوي ديگر، در پرورش و آموزش مخالفان شاه، باعث شد رشتة الفتي كه تارش بافته و پودش در حال تنيده شدن بود از هم گسست و به جاي آنكه نماينده شاه به ديدن عرفات برود، احمد خميني و هاشمي رفسنجاني و علي اكبر محتشمي به بيروت رفتند و با ابوعمار عكسهاي يادگاري گرفتند و به نشانة اعتبار خويش اين تصاوير را در گوشه و كنار خاورميانه و ايران پراكندند.
×××
روياي شب ايراني

2 ــ چه شبي بود آن شب همهمه و سرود، عرفات و يك دوجين چريك دوزانو و چهارزانو در كنار آقاي خميني و فرزند و نواده و نزديكانش كه بوسه بر سر و روي عرفات ميزدند، خندة مستانه سر دادند و در نشئة پيروزي انقلاب با خميني شريك شدند. شگفتا كه از آن شب به بعد چفية فلسطيني بر سر و گردن انداختن افتخاري شد بدانگونه كه واحدهاي اعدام نيز چفيه بر سر و روي ميبستند و همگان باتصاوير آنها ميگفتند اين فلسطينيها هستند كه بزرگان عصر پهلوي را تيرباران ميكنند. و اين دروغ بزرگ چنان جا افتاد كه هيچكس در درستي آن ترديد نميكند. در حالي كه آن چفيه به سرها بعدها سرداران سرشناس سپاه شدند. آنها از فلسطيني بودن فقط چفيه پيچازي داشتند و ارتباط اغلبشان با فلسطين به اندازه ارتباط جنگجويان كوچة علامه نوري در خيابان ژاله با فلسطين بود.
عرفات سه بار ديگر هم به ايران آمد، يكبار پس از قضيه گروگانگيري به اين اميد كه آيت الله گروگانها را با شفاعت او آزاد كند و او به همراه آنها به واشنگتن برود و كارتر با استقبال از او، سازمان آزاديبخش فلسطين را به رسميت بشناسد. آقا گفته بود «نه»! نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر. بار ديگر در سالروز انقلاب كه شانه به شانه بني صدر و تيمسار فلاحي، در ميدان آزادي از ارتش و سپاه سان ديد. و بار ديگر براي پادرمياني در جنگ ايران و عراق و به عنوان عضو كميته مساعي حميده سازمان كشورهاي اسلامي، و عليرغم همة بي مهريها، تا زمان خروج از بيروت نيز عرفات ميكوشيد كمند مهر را پاره نكند. و امامي را كه ميخواست پشت سرش نماز فتح بخواند، بكلي از دست ندهد. ولي با خروج او از لبنان، و حملة رژيم تهران به او و پس از آن، اجبار عرفات به انتخاب بغداد به عنوان يكي از قرارگاههاي اصليش ــ به دنبال بسته شدن دروازه هاي بيروت و دمشق ــ اندك اندك وي در كنار صدام حسين، پانسيونر صفحات روزنامه هاي تهران شد و با آنكه سفارتش در تهران همچنان داير و سفيرش «صلاح الزواوي» كماكان در پايتخت آيت الله باقي بود، ولي رژيم تهران حتي پيش از دمشق براي ايجاد شكاف در بين ياران عرفات، تلاش ميكرد و اين دلارهاي آيت الله بود كه هنگام جدائي ابوموسي و ابوصالح و تشكيل جبهة نجات فلسطين، دكان مخالفان عرفات را پر رونق ميكرد و كار به جائي رسيد كه هركس براي خشنودي آيت الله و بهره بردن از كمكهاي سخاوتمندانة او ناسزاي بيشتري نثار عرفات ميكرد، با چهرة شادتري از ملاقات با نمايندگان رژيم چه در تهران و چه در بيروت و دمشق خارج ميشد.
عرفات بعد از نوشته شدن اين يادداشتها دو بار ديگر به ايران رفت، يكي كوتاه و ديگري پس از پيروزي خاتمي و در جريان برگذاري كنفرانس سران اسلامي. با رفسنجاني و خاتمي نيز چندين بار در خارج ايران ديدار كرد ولي هرگز حاضر به ملاقات با خامنه اي نشد كه هنوز چفية اهدائي او را به گردن مياندازد اما در ناسزاگوئي به او چنان رفت كه عرفات به من گفت او براي من كريه تر از شارون است. عرفات يكماه پيش از مرگش نيز گفته بود پولهاي ملت ايران را خامنه اي و دار و دسته اش به فلسطين حواله ميكنند. البته نه براي كمك به ملت ما و يا ساختن فلسطين بلكه براي براي استخدام مزدور و خرابكار و تقويت جهاد اسلامي و حماس عليه دولت قانوني منتخب ملت فلسطين...

ديدار در تونس
3 ــ سرانجام در تونس با ناصر مطرقي به دفتر ابوعمار ميرويم:
«لحظه به لحظه آدمها ميآيند و ميروند، تلفن زنگ ميزند و ابوخالد دركار تنظيم برنامة ديدار ما با ابوعمار است.
آخر، ديدن رهبر انقلاب فلسطين كه ساده نيست آنهم اين روزها كه او صبح به ژنو ميرود، ظهر در الجزاير است، غروب جلسة هيأت اجرائيه را در تونس سرپرستي ميكند و چهار صبح به استقبال فرستادگان شوروي ميرود و در همة اين لحظات در تماس مستمر با فلسطين است كه انقلاب ژنرالهاي ده سالة سنگ به دست، تكانش داده است. راستي چگونه ميشود در طول 24 ساعت همه جا بود و به همة كارها رسيدگي كرد و درعين حال با لبخند، خبرنگاران خارجي را پذيرفت و براي ديدار ميهمانان از راه نرسيده هم رغبت نشان داد. آدم فقط بايد اسمش عرفات باشد و همكاراني چون ابوخالد عاشق ايران داشته باشد تا بتواند توان يك انسان را به نمايش بگذارد.
انتظار طولاني ميشود و در لابلاي تلفنها، ابوخالد حرف ميزند. هربار كه اسم ايران را ميآورد چشمانش ميدرخشد. به ناصر ميگويم بدجوري معتاد به آن آب و خاك مقدس شده است! و او همچنان درد دل ميكند:
«در يكي از سفرهايم به تهران با حسين خميني، روي بام يكي از هتلها شام ميخورديم. حسين برآشفته از اوضاع ايران كه سياستهاي غلط هيأت حاكمه و جنايات دستگاههاي به اصطلاح انقلابي باعث و باني آن به حساب ميآمد، از آرزوهاي برباد رفته سخن ميگفت. كمي دورتر از ما خانواده اي ايراني نشسته بودند و به مردي مينگريستند كه با دلقكبازي تلاش ميكرد بچه ها را بخنداند. خندة بچه ها را ميشنيديم ولي روي لبان بزرگترها تنها نيم لبخند مردهاي بود. حسين گفت: لعنت به اينها كه حتي خنده را از روي لبان نجيب ترين ملت دنيا، مصادره كرده اند.»
با رفيق فلسطيني وارد اتاق عرفات ميشويم. سعي ميكنم بر احساس خود غلبه كنم. پس از نه سال بار ديگر ابوعمار را ميبينم. پيرتر شده است و كمي نحيفتر به نظر ميآيد. اما همچنان با لبخندش و اين بار به جاي كوفية فلسطيني، كلاه پوستي فرماندهيش را بر سر دارد.
چيزي شبيه «پارسال دوست امسال آشنا» ميگويد. و ناصر مطرقي را كه همة رنجهاي خوزستانيش در چهره اش دويده، به ابوعمار معرفي ميكنم. مدتي پرس و جو از دوستاني كه پرپر شده اند، آدمهائي كه گريخته اند، از آنها كه خانه نشين گرديده اند... پيروزي فلسطينيها را در جنبش اخيرشان تبريك ميگويم و باخبرش ميكنم كه برخلاف رژيم ايران، مردم ايران و نيروهاي ملي و روشنفكر و مبارز ايران، جنبش ملت فلسطين را يك حركت ملي ميدانند كه توسط سازمان آزاديبخش فلسطين رهبري ميشود و حتي با وجود سياست ضدفلسطيني رژيم جمهوري اسلامي و تلاشهاي دست اندركارانش براي سرقت انقلاب شما و رنگ و بوي اسلامي به آن زدن، نيروهاي ملي و مذهبي در داخل ايران، پيوند و ميثاق خود را با شما فراموش نكرده اند. در واقع شما بايد بين مردم ايران، روحانيون و روشنفكران و مليون ايراني، و گروهي كه مسلط بر ايران شده اند فرق بگذاريد و همانطور كه براي شماري از روحانيون نامه نوشتيد و مضار ادامه جنگ را گوشزد كرديد، بايد به ارتباطات خود شمول بيشتري بدهيد. متأسفانه فردي كه به عنوان سفير شما در تهران حضور دارد خود به يكي از ابزار تبليغاتي رژيم مبدل شده و در حاليكه سراسر رسانه هاي گروهي ايران سرشار از دشنام به شما و سازمان شماست، اين آقاي سفير روزي يكبار در ستايش رهبران ريز و درشت رژيم بيانيه صادر ميكند. و در اينجا از كيف خود، نسخه اي از روزنامه اي را بيرون آوردم كه سخنان آقاي صلاح زواوي سفير فلسطين در تهران را، پس از ملاقات با حجت الاسلام محتشمي وزير كشور (مردي كه به قول دوست فلسطيني، آتش به او فتد كه همة بلاهاي بيروت زير سر او بود) چاپ كرده بود. عرفات با دقت سخنان را خواند و بعد چيزي نوشت و به دست رفيق فلسطيني داد كه مسئوليت ايران و كشورهاي اسلامي با اوست.
وقتي صحبت از خطر گسترش جنگ و مداخلة ابرقدرتها شد، عرفات با لحن اندوهباري گفت: «من به اينها هشدار دادم. به اينها گفتم كاري نكنيد كه دوباره منطقه زير سلطة ابرقدرتها برود، نگاه كنيد اين كشتي هاي آمريكائي است كه در آبهاي شما مانور ميدهند. خدايا من به اينها گفتم... به اينها خبر دادم كه هدف نابود كردن ملتهاي منطقه و ثروت و قدرت آنهاست. گفتم اگر به اسلام علاقه داريد، به ملت هايتان علاقه داريد، دست برداريد. آخر لجاجت تا كي؟ بعد از آزادي خرمشهر چه فرصت طلائي براي پايان جنگ و تحقق خواسته هاي ملت ايران بود! خدايا با اين جاهلان چه بگويم كه به طعنه ميگفتند: خيال داريد ما را از فتح بصره باز داريد؟ براي آنها پيام فرستادم كه به خدا پاي شما به بصره نخواهد رسيد. اين نقطه از جهان، به علت موقعيت مهم ژئوپوليتيكش، جائي نيست كه به تصرف شما درآيد. پوزخند زدند.
رهبران اسلامي را برداشتم و نزد آقاي خميني بردم. همه را واداشتم پشت سر او نماز بگذارند و او ارزش اين كار را درك نكرد و باز بر طبل بصره كوفت و نفهميد كه رهبران شش كشور اسلامي به او، به عنوان امام امت، اقتدا كرده اند. چه بگويم از اين جاهلان كه به خود و به ملتشان و به ما، چه ها كه نكردند و چه نارواها كه نگفتند...»
عرفات با اندوه ميگويد ما اسنادي را از هيأت حاكمه ايران و ارتباطات آنها با بيگانگان داريم كه اگر روزي آنها را منتشر كنيم ملت ايران اين آقايان را به چهار ميخ ميكشد.
وقتي ما ميشنويم كه هيأت حاكمه ايران از كمكهايش به ملت فلسطين سخن ميگويد، واقعاً نميدانيم كه چه پاسخي بدهيم چون دروغي به اين اندازه را پاسخي نيست.
4 ــ دفتر كهن را ميبندم تا آن روز كه ابوعمار در لندن پس از ديدار با توني بلر با روزنامه نگاران ديدار كرد و در ميان آنهمه چهرة آشنا و بيگانه وقتي مرا ديد آغوش گشود. و زماني كه زكي شهاب نويسنده الحيات از او سئوالي كرد كه رنگ طعنه و كينه داشت خطاب به او گفت ايكاش معرفت و صداقت و مهر به مردم فلسطين را از همكار ايرانيات ميآموختي و سپس خطاب به من گفت دكتر علي حالا تو سئوالت را بگو... و اين منظره در تلويزيون MBC همان روز پخش شد و گزارش آن در دو سه روزنامه به چاپ رسيد.
حالا ابوعمار نيست. سيد علي خامنه اي و اريل شارون كيسه بوكسي را از دست داده اند كه هرچه او را ميزدند و ناسزايش ميگفتند قويتر و استوارتر ميشد. عرفات دو خطاي بزرگ كرد كه بابت هر دو هزينه اي سنگين را پرداخت. يكي حمايتش از صدام حسين پس از اشغال كويت بود و ديگري رد پيشنهاد پرزيدنت بيل كلينتون در كمپ ديويد براي امضاي يك پيمان صلح كامل با ايهود باراك نخست وزير اسرائيل بود. البته يكي از شرطهاي آن پيمان اين بود كه عرفات سخني از بازگشت آوارگان فلسطيني به خانه پدري بر زبان نياورد. اما برپائي يك دولت مستقل حتي بدون حل نهائي موضوع آوارگان هزاربار بهتر از ماههاي درد و خون و انتفاضه و حصار بود....

شنبه 13 تا دوشنبه 15 نوامبر

جاي زيادي براي مطلب بعدي نمانده است. تنها به اشاره ميگويم كه حضرت رهبر، فرزندي سيد مصطفي را براي ولايتعهدي آماده ميكنند. بر پاية گزارشي كه از قم به دستم رسيده مصطفي كه فرماندهي اوباشي را عهده دار بود كه پس از نطق 13 رجب آقاي منتظري به بيت و كتابخانه او حمله كرده و به چهره اش سيلي زدند و دندانش را شكستند اين روزها نزد آقاي وحيد خراساني درس خارج ميخواند و سطح را تمام كرده و به كفايه رسيده است. عده اي طلبة عرب و ايراني دور او جمع شده اند و با گفتن اينكه سيد مصطفي نيز مثل مقام ولايت عظما با امام زمان حرف ميزند و در مسجد جمكران با حجت آل محمد خلوت ميكند، از هم اكنون به ساختن و پرداختن چهرة قديس از آقا مصطفي مشغول شده اند. در اين باره به تفصيل در هفته هاي آينده خواهم نوشت. فعلاً به همين بسنده ميكنم كه اين حضرات سلطنت را به خاطر موروثي بودن بدترين نظام جهان ميدانستند حتي سلطنتي مثل انگليس و بلژيك و سوئد را. حالا اما خود به شيوه كيم ايل سونگ و اسد و قذافي و... آقازاده ها را براي جانشيني آماده ميكنند. آنهم آقازاده هائي از نوع آقا مصطفي و حاج محسن و آقا مهدي و ياسرخان!

November 18, 2004 01:54 PM






advertise at nourizadeh . com