October 13, 2005

اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت..

صداي زلالش در بندبند جان وخاطره ام جاري است. از مدرسه كه ياز مي گشتم؛ مادر زمزمه اش ميكرد؛وشبها وقتي كه بانگ گرفته (روشتك) از دل راديوي ايلموناي بزرگ پايه دار بيرون مي زد كه ( به چه كار آيدت زگل طبقي/ از گلستان من ببر ورقي..) آواز او در شب ما جاري مي شد؛ وزلال اشك پدر بود٬ كه بي اختيار برگونه هاي او به راه مي افتاد...
(بقيه مطلب را به صورت pdf مطالعه فرمائيد)
Download file

October 13, 2005 02:37 PM






advertise at nourizadeh . com