February 17, 2006

يك لحظه بود...

يك لحظه بود وقتي ٬

در جام شيشه اي

ديدم حضور قلب غريبم را

آن قلب عاشقي كه هنوزم

با يك نگاه جوان ميشود.

*******

ديدم كه مويرگهايش

چونان شب گرفته من

راه عبور خون را

بسته است.

ديدم كه مثل من

از يادوخاطرات قديمي

خسته است.

ديگر٬

ديوار شاهرگ من

نقشي از آفتابي چشمانت

بر سينه اش ندارد

و لرزه هاي گاه به گاهش

هشدار ميدهد:

روز گريز از تن نزديك ميشود.

*********

يك لحظه بود وقتي٬

در چشم آهني

از لخته هاي خون

گلهاي سرخ را ميديدم

واز لبان تو

يك خوشه بوسه مي چيدم.

اينجا ٬

پرواز تا هميشه ي رفتن

يا تا دوباره ماندن

هر روز ٬

تكرارميشود.


بر ميخيزد...

با دستهاي خيس

و سيم خون گرفته

ديوانه وار ميخندد.

قلب شما٬

تا اطلاع بعدي

ا زعشق و از ترانه و از درد

از ياد خانه ي پدري

سرشار ميشود...

بيمارستان سنت جورج لندن. ۱۷/۲/۲۰۰۶

February 17, 2006 10:40 PM






advertise at nourizadeh . com