March 09, 2006

روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده!

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 28 فوريه تا جمعه 3 مارچ
پيشدرآمد: چه سنگين و تلخ بود اين هفته، كه طي آن، دو نوجوان پر از لبخند و زندگي و اميد، به امر نايب امام زمان، بر سيم‌هاي جراثقالي در اهواز آويزان شدند و جان جوانشان را امير حياتي ‌مقدم استاندار جنايت پيشه خوزستان، سوزاند و خاكستر كرد. علي عفراوي و مهدي نواصري را مي‌ گويم كه بيگناه پس از شركت در نمايشنامه اعترافات امنيت خانه مباركه ولي فقيه، در بامدادي تلخ و سياه به دار آويخته شدند و پيكرشان، چنان پيكر منصور حلاج و حسنك وزير مدتها با باد پر از دردي كه از سوي كارون مي ‌آمد در فضاي خوني اهواز در رقص بود.

راستي گروههاي مبارز و روشنفكران ما كجا بودند؟ چرا حتي يك اطلاعيه در محكوميت جنايات رژيم عليه عربهاي پاي تا جان ايراني منتشر نشد. مگر پدر علي عفراوي، روانپزشك سرشناس اهوازي كه در زندان خبر كشتن فرزندش را به او دادند و يا مادر نواصري كه شش فرزندش در زندان بودند و با شنيدن خبر اعدام كوچكترين پسرش فريادي زد و براي هميشه خاموش شد، ايراني نبودند كه مبارزان ولايت فرنگ نيز هم چون آ‌زاديخواهان و مبارزان داخل خانه پدري در برابر غم بزرگشان سكوت كردند؟ چرا به تسلاي آ‌نها حتي واژه‌اي از سر همدردي نثارشان نكرديد؟ كساني كه نگران از هم گسستن پيوندهاي دير و دور موزائيك‌هاي زيبائي هستند كه با زبان و فرهنگ و ادبيات و آرزوهاي خود، ايران را به متنوع‌ ترين و زيباترين سرزمين جهان تبديل كرده‌اند، آيا فكر نمي ‌كنند با سكوت خود در مقابل جنايات رژيم عليه اقوام ايراني به گسست پيوندها كمك مي‌ كنند؟ وقتي به دستور حسين صفارهرندي وزير ارشاد احمدي‌ نژاد كه با افتخار از «سنّي كشي»هاي خود در زمان فرماندهي‌ اش بر سپاه جنوب ياد مي ‌كند، نمايشگاه كتابي در زاهدان برپا مي‌شود كه در آن به عمد دوازده كتاب عرضه مي ‌شود كه محتواي آنها توهين آشكار به صحابه پيامبر، خلفاي راشدين و همسر پيامبر عايشه ام المؤمنين است، و وقتي اهل سنت يعني بلوچهاي محروم و دردكشيده اعتراض مي‌ كنند آنها را به گلوله مي ‌بندند آيا سكوت ما، ضربه مستقيمي به پيوند ملي بين اقوام ايراني نيست؟ و آيا اين بي ‌اعتنائي ما، صداي چهار تا و نصفي تجزيه طلب وابسته به بيگانه را در سرزمينهائي كه ساكنانش قرنها پاسداران مرز و بوم ما بوده‌ اند،‌ پرطنين ‌تر نخواهد كرد؟
در هفته گذشته ارتشبد فريدون جم كه به حق مي ‌توان او را آخرين بازمانده سرداران بزرگ ارتش ملي ايران دانست در سوگ نيمه خود داغدار بود. اين امير وارسته و پاكدامن سالها بود كه در پي خاموشي يگانه فرزندش، روز و شب خويش را وقف پرستاري از همسري كرده بود كه داغ فرزند جان و جهانش را درهم شكسته بود. چند سال پيش اين بخت را داشتم كه چند روزي را در خدمت ارتشبد جم با دوربين تلويزيون «پگاه» كه به همت حسين قويمي نخستين برنامه ماهواره‌اي فارسي را پخش مي ‌كرد، كتاب زندگي تيمسار را ورق بزنم.
حاصل كار شش حلقه فيلم شد كه به عنوان يادگاري عزيز آن را گرامي مي ‌دارم و اميدوارم بتوانم بار ديگر اين ديدار و گفتگو را از يكي از شبكه‌هاي ماهواره ‌اي فارسي پخش كنم. اين هفته وقتي خبر درگذشت شادروان فيروزه جم را از برنامه ياران تلويزيون AFN پخش كردم آنقدر تلفن و e-mail از ايران برايم رسيد كه قادر به پاسخ گفتن به آنها نبودم. اغلب آنهائي كه تماس گرفته بودند از ارتشي‌ها بودند، آنهم ارتشي‌هاي شاغل و همگي مي‌ خواستند به طريقي به تيمسار خبر دهم كه با امير بزرگ ارتش ايران، همدردند و در سوگ نيمه‌اش، صميمانه به او تسليت مي‌گويند.

باز در پايان هفته دو مرگ مرا تكان داد.
دو هفته پيش صدائي گرم در يك تماس تلفني ناگهاني، چنان به من اميد و مهر بخشيد كه چند روزي مرا دلمشغول خود كرده بود. خيلي ساده صداي مهربان گفت: من رحيم ايرواني هستم. نخست كمي ترديد كردم و بعد پرسيدم آقاي ايرواني كفش ملي، گفت آري. با آنكه ديرسالي هر دوي ما در تبعيدگاه لندني زندگي مي ‌كرديم اما بخت ديدار او را هيچوقت تا آن زمان نداشتم. اين را مي‌دانستم كه او و همسر نازنينش علاوه بر فرزندان صلبی و بطني خويش، فرزند خواندگاني نيز داشته ‌اند كه هم چون فرزندان خويش آنها را بزرگ كرده ‌اند و هر كدام آنها امروز اسباب افتخار آقا و خانم ايرواني هستند. در طول 57 سال دوران پهلوي مردان و زناني بوده ‌اند كه نمي‌توان نام آنها را آورد و از اداي احترام به آنان خودداري كرد.
مگر مي‌ شود از صنعت ايران گفت و از محمود خيامي با احترام ياد نكرد. آزاد مردي كه پدر صنعت اتومبيل ايران نام گرفت و زماني كه رژيم نخبه كش و ويرانگر حاصل زحمات و تلاشهاي چهاردهه او را مصادره كرد و او ناچار به اقامت در خارج خانه پدري شد، باز هم همت و درايت و مديريت او عاملي شد تا در خارج ايران نيز اساسي بنا نهد كه سربلندي هر ايراني وطندوستي را باعث مي‌شود. و هم او با عشقي كه به فرهنگ و تاريخ و سرفرازي سرزمينش دارد. در اين سالها، هرجا كه لازم آمده مهمترين حامي اهل انديشه و فرهنگ بوده است. خيامي‌ها زياد نيستند و دريغ كه با سلطه ولايت جهل و جور و فساد سرزمين ما از حضور پربركت اين سخت كوشان دريا دل ميهن دوست، محروم شده است.
دو هفته پيش در برنامه ‌اي ميز گردي با شما ميهمان احمد بهارلو بودم. روز بعد آقاي علي رضائي يكي از همان مرداني كه در زمينه صنايع فولاد و معادن در ايران جائي ويژه داشت از كستاريكا با همه لطفش به من تلفن زد و از آنچه در برنامه ميزگردي با شما گفته بودم تقدير كرد. اين دومين بار بود كه لطف ايشان از طريق تلفن نصيب من مي ‌شد. و روز بعد از آن، تلفن آقاي ايرواني، مرا چنان دلگرمي داد كه حس كردم سختي‌هاي راه نمي ‌تواند مانع از تحقق آرزوي بزرگ ما در رويت خانه پدري و سربلندي و پيشرفت ايران شود. دیدم سرزنشهاي خارمغيلان را مي‌توان تحمل كرد وقتي انسانهائي با همه دلشان ترا به پايمردي و ادامه راه تشويق مي ‌كنند.
روز جمعه اما با رحيم ايرواني سالها حرف ناگفته را بازگفتيم. با وجود كهولت همچنان سرزنده و اميدوار بود. از تجربه ‌اش در مصر گفت و اينكه مي‌ خواهد به ياري افغانستان برود. از نامه ‌اش گفت كه براي سعيدلو معاون احمدي ‌نژاد فرستاده بود (پدر سعيدلو از جمله كساني بودكه ايرواني او را از ديرباز مي ‌شناخت) در نامه به سعيدلو نوشته بود من حاضرم در مدت سه سال تشكيلات كفش ملي را كه شما به نابودي كشانديد بار ديگر احيا كنم و حداقل 5000 كارگر و متخصص و كارمند را به كار گيرم… خودش مي ‌دانست كه در آن سرزمين بي ‌صاحب، مرداني چون او نمي ‌توانند همنشين با كوتوله‌هاي تازه به دولت رسيده بشوند. سخنانمان ساعتي به درازا كشيد با اين اميد كه صحبت ما ادامه يابد و سفره دل را بازهم بگشائيم بدرود گفتيم. پيرمرد به قول همسر عزيزش، به شوق آمده بود. فهميدم كه هر روز تماشاگر برنامه من در AFN است و با حلقه ياران الفت بسيار دارد… صبح شنبه به صفحه تلفن همراهم چند جمله كوتاه تكانم داد. «شاداب» يكي از فرزندان رحيم ايرواني پيغام داده بود «پدرم در آرامش ديروز ساعاتي پس از گفتگو با شما به ابديت پيوست، از اينكه لحظاتي شيرين را با او سر كرديد سپاسگزارم». خشكم زده بود، مگر مي‌شود آن مردي كه سرتاپا اميد بود و آن همه مهر را در آن گفتگوي عجيب نثار من كرده بود به همين سادگي و پيش از آنكه دفتر دل را كاملا بگشايد و آنهمه ناگفته را كه در سينه داشت بازگويد خاموش شود؟ و ديدارمان به قيامت افتد؟ در مورد مرحوم ايرواني اين بخت را داشتم كه ساعاتي پيش از خاموشي ‌اش با او هم ‌سخن شوم اما در خانه پدري مردي خاموش شد كه ديرسالي از درك محضرش و شنيدن سخنان پرحكمت او محروم بودم. آخرين بار يك هفته بعد از تعطيل مجله «اميد ايران» و آغاز سرگشتگي ‌ام او را در منزلش در شميران ديدم، شبي كه با همسر بزرگوارش ميزبان من و عزيزي از خانواده سالور بود. به سفارت بلژيك مي‌رفت و اصرار داشت كه با او همسفر شوم. مي‌گفت خميني به شماها اهل قلم رحم نخواهد كرد، بيا با من به بروكسل برويم، همانجا مي ‌تواني در مقام مستشار فرهنگي و مطبوعاتي كار خودت را دنبال كني. به او گفتم كه پيش از اين صادق قطب زاده (كه با او دوستي صميمانه ‌اي برقرار كرده بود) پيشنهاداتي در همين زمينه و بالاتر براي رفتن به بيروت و قاهره به من عرضه كرده است ولي ما عمري در خدمت حضرت قلم بوده ‌ايم و خدمت حاكمان با خونمان سازگار نيست. آن شب فرزند بزرگمرد نهضت ملي و يكي از صميمي‌ ترين ياران پيراحمدي آبادي مرحوم باقر كاظمي، بسيار از نگراني ‌هايش نسبت به آينده من و دوستان و يارانم سخن گفت. در آن باغچه سرشار از زيبائي عز الدين كاظمي و بانوي مهربانش، ميزبانان شبي فراموش ناشدني براي من بودند. خود او نيز با آن منش و بزرگواري نتوانست مدت زمان زيادي سفارت ولي فقيه را در بلژيك سرپرستي كند. ضمن آنكه قطب‌ زاده نيز به تير نفرت و كين پدرخوانده‌ اش سيد روح ‌الله مصطفوي گرفتار آمد.
خبر خاموشي عزالدين كاظمي از خانه پدري بامدادان مي‌رسد. چقدر دلم مي‌ خواست بر دستهاي او بوسه مي‌زدم و از صميم دل به بانوي عزيزش تسليت مي‌گفتم.

شنبه 4 تا دوشنبه 6 مارس

حديث مصباح و فرديد
آنچه در پيشدرآمد، ذكرش رفت، دنباله حديثم از مصباح يزدي و فرديد را به نيمه دوم سفر هفتگي ‌ام با خبر انداخت. و گمان مي‌كنم اين بحث مجال بيشتري را مي‌ طلبد و اميد كه قلم ياري كند تا عهدي را كه با خود نهاده ‌ام تا اهل ولايت فقيه را يك به يك تا آنجا كه آگاهيهاي من امكان مي‌دهد معرفي كنم، تمام و كمال به انجام رسانم.
هفته پيش تا حدودي با فرديد آشنا شديم و پيش از آن با مصباح، حال بايد ديد چه رشته‌هائي اين دو را به هم پيوند مي‌ دهد. در واقع بايد روشن كرد چگونه آن پيوندي كه سيد خميني اميدوار به برقراري آن بين حوزه و دانشگاه بود (و اخيرا سيد علي خامنه‌اي با برگماردن عميد زنجاني از اهل حوزه به رياست دانشگاه تهران، در پي تحقق آن است)، سيد احمد مهيني يزدي ملقب به فرديد را به شيخ محمد تقي مصباح يزدي متصل مي‌كند. اين درست كه اين هر دو از اهالي يزد بوده و آب و هواي كوير در سينه كشيده‌ اند، اما خاتمي هم از آن ولايت است و در نگاه مصباح، دشمن‌ ترين دشمنان!
فرديد همانگونه كه در مقاله قبلي اشاره كردم دهري مذهبي است كه هم سر به خانقاه مي‌زند و هم ره به حسينيه مي‌كشد. شبها بر سفره سرسپردگان دختر رز جام ارغواني به سلامت يار سر مي‌كشد و بامدادان نماز فجر را رو به قبله قدرت اقامه مي ‌بندد. خود را برتر از ديگر ‌آدميان مي ‌داند كه وقت ظهورش نه حال كه پس فرداست. ولايت در نگاه او، جايگاهي است كه اگر بتواني اين جايگاه را در خدمت خود درآوري دولت و قدرت را يكجا قبضه مي ‌كني و چون اين ولايت تا ظهور غايب موعود مي ‌تواند ادامه داشته باشد بنابراين توي احمد فرديد مي ‌تواني از حالا تا بي‌نهايت مكنت و دولت و اقتدار و عزت را براي خود و مقلدين و سرسپردگانت، تضمين كني… به گفته يكي از شاگردان فرديد: «استاد اين آخريها قائل به كرامت براي خود شده بود. حتي اگر مثلا سر يكي از ما درد مي ‌گرفت، دستي روي پيشانيمان مي‌ گذاشت و مي ‌گفت، اي درد رهايش كن! گاهي نيز ادعا مي‌كرد كه در منام (خواب) حضرت ـ مهدي موعود ـ به او فرموده ‌اند پسر عمو من از خداوند خواسته‌ام عمر پربركت ترا طولاني‌ تر كند تا زمينه‌هاي ظهور ما را كاملا فراهم كني. بارها در رد متافيزيك مي‌ گفت: اگر غرق در‌قرآن شوي، علوم ظاهره و علوم باطنه را يكجا صاحب مي‌ شوي، متافيزيك حيطه حكماي فلك زده است. من به اصلي رسيده ‌ام كه محيط بر همه اين فروع است. من كدخدا را يافته ‌ام بنابراين دنبال مشدي حسن مقنّي نمي‌ روم كه از چاه مدفوعات كانت و هگل را در مي ‌آورد و به خورد شما مي ‌دهد.»
فرديد در جائي مي ‌گويد من امروز و فردا را در افق پس فردا مطرح كرده‌ ام و چشم انداز من انقلابي است كه آقاي خميني، زنگ آن را به صدا درآورد و به زودي بانگ آن را در سراسر جهان خواهيد شنيد، من به انقلاب جهاني مي ‌انديشم كه حضرت حجت رهبري آن را عهده‌ دار است و انشاءالله خداوند كمك مي ‌كند كه ما در ركاب حضرتش باشيم. آن «رندي» كه فرديد از آن دم مي‌ زند تنها در صحنه سياست فعليت پيدا مي ‌كند، آن هم سياستي كه به قول خميني عين دين است. اسلام ناب انقلابي محمدي همان بستري است كه فرديد را همراه با مصباح يزدي در آن مي‌ غلطاند و شگفتا اين مصباح كسي است كه پيش از انقلاب به علت ارادت بسيار به شيخ محمود ذاكر زاده تولائي ملقب به «حلبي»، اسلام سياسي را رد مي ‌كند و يكبار هاشمي رفسنجاني و شيخ فضل ‌الله محلاتي مرحوم را كه براي گرفتن امضاي او جهت انتشار اطلاعيه ‌اي در تأييد نظر خميني آمده بودند، شبانه از خانه بيرون مي ‌اندازد. در طول حكومت خميني، احمد فرديد از هر روزنه‌ اي كه مي‌يابد براي اظهار ارادت و تقرّب به رهبر معظم استفاده مي‌ كند و چون مراتب سرسپردگي رضا داوري را به جماران و حومه خوب مي ‌داند هر بار با او برخورد مي‌ كند ستايش تازه ‌اي از خميني را بر زبان مي ‌آورد و چند معلّقي به سلامتي امام امت در برابر شاگرد مجذوبش مي‌ زند.
مصباح اما مغضوب است. خميني اصلا از او خوشش نمي ‌آيد. به‌ خصوص كه مكرّر به او گفته ‌اند شيخ محمدتقي از سرسپردگان شيخ حلبي است كه به صراحت دربرابر ابو القاسم خزعلي، ولايت او (خميني) را با ولايت دجّال قبل از ظهور حضرت مقايسه كرده است. با اين همه مصباح كه دريافته است فعلا تا اطلاع ثانوي بر سفره شيخ محمود به جز نان و پيازي نخواهد يافت در حالي كه در حضرت امام، حتي اگر خرده ريزهاي سفره نصيبش شود روزگاري خوش خواهد داشت تقريبا از اواسط دهه 80 ميلادي قرن پيش، از هرفرصتي براي رساندن پيام سرسپردگي‌ خود به آقاي خميني سود مي ‌جويد. در سخنرانيها و نوشته‌هايش سر خميني را به عرش مي ‌رساند و از مدايح خود پيش پاي اورا فرش مي‌ كند. مصباح نيز مثل فرديد به دنبال مرد برتر است. آنكه مي ‌تواند چنان شمشيري در دست او باشد و گردنهاي سرفرازان را قطع كند. فرديد از ابرمردهاي متعددش سرانجام خميني را در جايگاه مهدويت مي ‌نشاند. و اگر فخرالدين حجازي زيتونه‌هاي مبارك را در لفظ مورد مرحمت قرار مي ‌دهد، فرديد هم در لفظ و هم در معني، به شاگردانش ياد آور مي‌ شود، مبادا ظاهر و مظهر را يگانه فرض كنيد. ظاهر ‌آقاي خميني را نبينيد كه ممكن است فردا به فنا برسد. او مظهر حقيقتي جاودانه است. او آمده است تا شما را براي ظهور مهدي آماده كند. و من احمد فرديد وظيفه دارم تا شما را از ميكربهاي فكري كه وجودتان را پر كرده و اذهان شما را آلوده نموده تطهير كنم تا در پشت سر سپه سالار ـ خميني ـ براي استقبال از «آقا» حاضر شويد.

ولايت مصباحي
تا خميني زنده است، مصباح افتان و خيزان از يكسو خود را از گزند مصون مي‌ دارد و از سوي ديگر آنقدر مدح ولي فقيه را مي‌كند كه خيلي‌ها مي ‌پذيرند كه طرف واقعا خواب نما شده و تب ولايت جانش را پر كرده است. (اينكه مصباح مؤسسه امام خميني را علم مي‌كند، آنهم بعد از درگذشت خميني، خود گوياي ابعاد نفاق و فريبكاري شيخ است). بعد از خميني است كه درهاي خوشبختي براي مصباح باز مي‌شود. چرا كه اوتاد و اركان مرجعيت و حوزه، حاضر به بيعت آشكار با ولي فقيه منتخب هاشمي رفسنجاني و ريشهري و احمد خميني و مهدوي كني نيستند. مرجع اعظم «گلپايگاني» كه بر جنازه خميني نماز مي‌ گزارد اصلا سيد علي بن جواد را در حدي نمي ‌داند كه ولايتش را حتي تحمل كند. اراكي نيز در حالت غيبوبه ـ بيهوشي ـ است و هنوز گمان مي‌ كند پهلوي حاكم ايران است. الباقي مراجع نيز يا مرعوبند و يا مشغول دكان داري، شيرازي را با گرفتن فرزندان و شكنجه آنها خانه نشين مي ‌كنند و سيد محمد روحاني را دق مرگ، سيد صادق نيز تقيه پيشه مي ‌كند و منتظري را كه حاضر به سكوت نيست سرانجام بعد از سيزده رجب، با شكستن دندانش و ويران كردن حسينيه ‌اش، به زندگي در حصار وا مي ‌دارند. در چنين فضائي، خيلي طبيعي است كه محمد تقي مصباح يزدي شيخ المدرسين شود و صافي گلپايگاني شيخ المجتهدين. ناصرابوالمكارم شيرازي، در چنين فضائي قرينه شيخ صدوق مي‌شود و اراذلي از نوع احمد جنتي، با علامه حلّي از يك كوزه آب مي‌خورند.
عطاءالله مهاجراني امروز از حكومت و عهد كوتوله‌ها مي ‌گويد. حال آنكه اين ولايت از فرداي مرگ خميني برقرار بوده است و اگر در اين ميان كسي سركشيده و طول قامت خود را به ديگران نمايانده است، يا بر صندلي چرخدارش مي ‌نشانند و يا همشيره ‌اي را به اميد دست يافتن به كيسه زر، مأمور بي‌اعتبار كردنش مي‌كنند. در واقع دكتر مهاجراني دير به گفتن آمده است. اين بساط كوتوله‌ها ديرگاهي است برپاست. از همان روزي كه كوتوله‌هائي از نوع احمد فرديد و شيخ محمد تقي مصباح يزدي بر سفره كوتوله ‌اي ديگر آستين بالا زدند و به بلعيدن مشغول شدند… (اين سخن ادامه دارد).

March 9, 2006 05:53 PM






advertise at nourizadeh . com