September 08, 2006

غره مشو كه گربه زاهد نماز كرد...

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه‌شنبه 29 اوت تا جمعه 1 سپتامبر
اسلام ناب به جاي قوميت ناب (1 از 2)
1 ـ دكتر صدرالدين الهي عزيز در شماره گذشته اشاره‌اي به سيد جمال‌الدين اسدآبادي داشت و نيز يادي از صاحب اين قلم (كه همواره مورد لطف و تشويقش بوده است) مبني بر اينكه فلاني بايد در باب حضور اسلام ناب‌گرائي در صحنه سياسي خاورميانه تأملي و تتبّعي كند. اكبر گنجي چندي پيش (آن روز كه با هم به روزنامه الشرق‌الاوسط در لندن رفتيم و همكاران عرب من كلي از ديدن او شاد شدند و پاي سخنش نشستند) يادآور شد: «اگر امروز در سرتاسر منطقه انتخاباتي آزاد و پاك و پاكيزه برگذار شود در همه منطقه منهاي ايران، اسلاميست‌ها دست بالا را خواهند داشت و اكثريت را از آن خود خواهند كرد.» چنانكه در عراق و فلسطين ديديم و در مصر و مغرب و اردن نيز كه انتخابات نيمه آزاد برگذار شد اسلامي‌ها كرسيهاي بسياري به دست آوردند و پانزده سال پيش هم در الجزاير اگر ارتش نجنبيده بود قدرت را قبضه كرده بودند.


از يكسو با مشاهده جنبش دانشجويان و زنان در ايران و تجربه شخصي خودم با برنامه تلويزيوني‌ام و سياست اينترنتي‌ام كه بين 3500 تا 5000 مراجعه كننده در روز دارد و با همه فيلترگذاري‌هاي عجيب و غريب هنوز هم يك سوم بازديدكننده‌ها در ايران هستند، حرف گنجي را قبول دارم كه در ايران اكثريت مردم از حكومت ديني و ولايت آخوندها بيزارند و از سوي ديگر وقتي در تعداد زائران چاه جمكران تأمل مي‌كنم و خبر مي‌شوم خيلي‌ از رأي‌دهندگان به خاتمي نه به خاطر شكل و شمايل و شعار جامعه مدني و دمكراسي اسلامي او بلكه به خاطر سيد بودنش به او رأي دادند شك مي‌كنم كه آيا واقعا اكثريت مردمي كه همچنان شعبده‌بازي آخوندها را باور دارند و حتي پولدارهايشان در حالي كه از صرف هزارتومان براي كمك به خانواده زندانيان سياسي ابا دارند و حتي حاضر نيستند درمي براي ياري رساندن به انسانهاي گرفتار خرج كنند، ‌ميليون ميليون خمس و سهم امام به ملاهاي ريش‌دراز قم با عمامه‌هاي ده‌متري و شكم‌هاي برآمده تحويل مي‌دهند آنهم با طيب خاطر و رضاي دل، در يك انتخابات كاملا آزاد، به علم و آزادي و پيشرفت و برابري و عدالت راي خواهند داد و يا همچنان، راي خود را به منافقان متظاهر به دينداري مي‌دهند؟
اگر چنين نبود آيا هفتاد و پنج سال بعد از انقلاب مشروطيت، مردم شاپور بختيار را مي‌گذاشتند و سيد روح‌الله مصطفوي خميني را برمي‌گزيدند. علي ليمونادي دوست قديمي من و مدير تلويزيون ايرانيان نخستين تلويزيون فارسي زبان در خارج كشور اخيرا ديداري از اروپا داشت و مثل هميشه دوربينش نيز همراه او بود براي طرح سئوالي از دهها تن از اهل نظر كه چرا صد سال پس از مشروطيت ما به اين نقطه رسيده‌ايم كه سيدعلي آقاي پائين خياباني ملقب به خامنه‌اي خدايگان ما شود؟ چند ماه پيش از انقلاب زماني كه شاه پس از مذاكراتي با زنده ياد دكتر غلامحسين خان صديقي، از او خواست كابينه را تشكيل دهد، شبي همراه با علي زائرزاده همكارم در اطلاعات و اميد ايران، و برادر بزرگ و راهنماي هميشه‌ام علي باستاني در خدمت دكتر صديقي بوديم. ايشان با اشاره به اينكه در سال پيروزي آزاديخواهان در انقلاب مشروطه به دنيا آمده‌اند فرمودند؛ من فرزند مشروطه هستم و امروز خود را مسئول صيانت از آن مي‌دانم. آقاجان اين آقاي خميني وارث شيخ فضل‌الله نوري است و آمده تا انتقام او را از مشروطيت و دستاوردهايش بگيرد. او مي‌خواهد سلطه ملايان را بر دادگستري بار ديگر برقرار كند. آموزش و پرورش را اسلامي كند، نظام بانكي كشور را به هم ريزد، و بساط روضه‌خواني و تعزيه را برقرار سازد. او دشمن آزادي و عدالت و پيشرفت است و مثل راهبر فكريش شيخ فضل‌الله ما را دهري مذهب و طبيعت‌پرس و ضدخدا مي‌داند. اگر برنخيزيم او ايران را به زمان پيش از مشروطه و حتي پيش از آن بر مي‌گرداند. به علي ليمونادي همين را مي‌گويم اينكه مشروطيت در ‌آغاز جايگاه مذهب را با اعدام شيخ فضل‌الله مشخص كرد اما در متمم قانون اساسي با پذيرش اشراف 5 متجهد جامع‌الشرايط برنهاد قانونگذاري، عملا ميدان به آخوندها داد تا بار ديگر ميداندار سياست شوند. رضاشاه البته به آنها مهار زد و شانس هم آورد كه مرجع اعلا در عصرش حاج شيخ عبدالكريم حائري يزدي بود و حاج آقا حسين طباطبائي قمي كه خواست خلاف جريان آب شنا كند ناچار به بازگشت به عراق شد. ديگر مجتهدين نيز در برابر مرحوم حاج شيخ عبدالكريم نمي‌توانستند حرفي بزنند. رضاشاه آمال مشروطه‌خواهان را در زمينه توسعه و پيشرفت و تأسيس دولت مدرن با ياري روشنفكراني كه با عشق و شوق آرزوي اعتلا و سربلندي ايران را داشتند تحقق بخشيد. دادگستري را از چنگ آخوندها درآورد، جاده ساخت، وحدت ملي را برقرار كرد، ساختار زيرين كشور را مهيا ساخت، دانشگاه برپا كرد، زنان را از توي چاقچور و كنج آشپزخانه بيرون آورد، اما بخش ديگري از آرزوهاي آزاديخواهان را كه همانا برپائي جامعه مدني،‌ احزاب و مردمسالاري بود با توجه به اوضاع آن روز ايران و جهان، و عقب‌ماندگي جامعه نتوانست و البته نخواست، عملي سازد. اما همين رضاشاه وقتي 53 نفري كه مسحور فريب بزرگ قرن يعني حكومت بالشويكي روسيه بودند و مي‌خواستند الگوي ايراني آن را برپا كنند، ‌دستگير شدند، آنها را در دادگاه نظامي محاكمه نكرد و به جز اراني كه هنوز هم حكايت مرگش در زندان پر از رمز و راز است، هيچكدام از اعضاي اين گروه به لقاءالله فرستاده نشدند. و اين از بركت دادگستري بود كه داور برپا كرده بود. (مقايسه‌اش كنيد با قوه قضائيه نايب امام زمان كه احمد باطبي را به خاطر پيراهن خوني دانشجوئي را به دست گرفتن به اعدام محكوم كرد و البته بعد تخفيف قائل شد و نيز آقاجري را چون گفته بود ما ميمون نيستيم كه نياز به تقليد داشته باشيم، مستحق مرگ دانست.) از بحث دور نشوم، بعد از رضاشاه بار ديگر هر جاهل الحمدخواني، چلواري به سر بست و دكان شريعتمداران رونق گرفت. (اخيرا شيخ فاضل لنكراني تنومندترين و بلندريش‌ترين مراجع دولتي، در اطلاعيه‌اي اهل طريقت را مشرك و ضد دين و ولايت خوانده و همه اهل طريقت و عرفان را دم تيغ گذاشته بود كه ما طريقت نداريم و فقط شريعت داريم يعني شك بين دو نماز و مبحث حيض و نفاس و دخول ناقص و كامل با خاله و عمه قبل و يا بعد از وصلت با دخترخاله و دخترعمه… رسائل عملّيه آقايان را نگاه كنيد كه به قول باسل عباس جبوري رفيق عراقي شيعه روزنامه‌نگارم بچه‌ها در سالهاي بلوغ چون مجله سكسي و كتابهاي الفيه شلفيه دراختيار نداشتند با رسائل علميه علماي اعلام حال مي‌كردند كه حكايت جماع را با چهارده روايت و غسل جنابت و واژگان ممنوعه را عريان در برابر چشمان حريص جوانان تازه بالغ قرار مي‌داد.) اگر امروز اسلام ناب محمدي انقلابي در دو وجه سني طالباني و بن لادني و شيعه سيد روح‌اللهي و سيد حسن نصراللهي و البته ولي امر مسلمانان چهار راه آذربايجان رونق گرفته و دهان قوميون و خردگرايان و ليبرالها و آرمانگرايان سوسياليست را بسته است، اگر جايگاه اسلام كه روزگاري در دلها بود و بحث و فحص دين در حوزه اهل نظر و معرفت انجام مي‌گرفت، امروز به مشتهاي برافراشته و دهانهاي فحاش و شعارهاي مرگ و نفرت سقوط كرده است و ميدان بحث و فحص در تسخير شارلاتانهائي چون محمد تقي مصباح يزدي ايراني و يوسف قرضاوي مصري نوكر قطر درآمده است، اگر در جهان اسلام امروز به جاي انديشمنداني از تيره محمد عبده و رشيد رضا، و شيخ محمود شلتوت وكواكبي و امجد زهاوي و محمد الصدر و ابوالعلاء مودودي و استاد خليلي افغان در جهان اسلام و عرب، و دشتي‌ها و فروزانفرها و همائي‌ها و علامه طباطبائي‌ها و مطهري‌ها و علامه رضا صدرها و… در سرزمين خودمان، بن لادن و ايمن‌الظواهري و يوسف قرضاوي و شيخ ضاري و الكبيسي و محمد حسين فضل‌الله و ابومصعب الزرقاوي و نعيم قاسم و شيخ قاووق و البته شيخ علي مشكيني و محمدتقي مصباح يزدي و شيخ احمد خاتمي و ناصر ابوالمكارم شيرازي بر كرسي فقاهت نشسته و دين نبي را با چاشني بمب و نارنجك و قطع گردن در برابر دوربين تلويزيون تفسير مي‌كنند، اگر دينداران صالح و متفكر از تيره سيد علي‌الامين لبناني و علي سيستاني ايراني، عبدالكريم خليلي افغاني و شيخ واصل مصري گاه در وحشت از بي‌حرمتي‌هاي پيروان اسلام ناب انقلابي محمدي از دو نوع طالباني و ولايت فقيهي‌اش، زبان در كام مي‌كشند و گاه به اشاره و در پرده، سخن مي‌گويند كه به جاي افزايش اعتبار آنها باعث كاسته شدن از منزلتشان نزد مقلدان و اتباع جاهل و سحر شده شعبده اسلام ناب منجر شود، اگر متفكراني از تيره محمد آرگون و الصادق النيهوم و احمد علي الزين و عبدالغني مروّه و برهان غليون و وليد نويهفي و… زبان در كام كشيده و يا چون اساتيد و متفكراني از تيره استاد احمد مهدوي دامغاني و سيد حسين نصر و عبدالكريم سروش زندگي در غربت و دور از خانه پدري در سالهاي تلخ قدرتمداري منافقان و مصادره‌كنندگان خدا و دين و شريعت، بر آنها تحميل شده است، و بالاخره اگر جاي سعد زغلول و اعرابي پاشا و المهدي و فاضل جمالي و كمال جنبلاط و سلطان الاطرش و حبيب بورقيبه و بن بلاّ و علال الفاسي و عبدالناصر و… را در جهان عرب، و تقي‌زاده‌ها و مشيرالدوله‌ها و ملك‌المتكلمين‌ها مصدق‌ها و… را در سرزمين ما به عنوان قهرمانان مبارزه با استعمار و جهل و خرافه و عقب‌ماندگي، جنايت پيشگاني از تيره ملاعمر و بن‌لادن و الظواهري و الزرقاوي و عمرعبدالرحمن و حسن نصرالله و ابوقتاده و ابوحمزه و خالد شيخ و قاضي حسين و گلبدين حكمتيار و عماد مغنيه و… در جهان اسلام و سيد علي آقاي رهبر و محمود احمدي‌نژاد و حسن عباسي و حسين ‌الله كرم و علي اكبر محتشمي و سردار ذوالقدر و سردار جعفري و البته مصباح يزدي و… اشغال كرده‌اند لازم است تأملي در اسباب اين جابجائي و چرائي مسحور شدن امت محمد توسط ساحران شعبده‌باز و شارلاتانهاي پوپوليست كرد.

نقش خميني ٬وسوسه قدرت

گو اينكه شكست سخت عربها در برابر اسرائيل در جنگ شش روزه ژوئن سال 67 ضربه سنگيني به انديشه قوميت عربي وارد كرد و شعارهاي مشترك قومي‌هاي عرب به رهبري عبدالناصر و بعثي‌ها به رهبري ميشل عفلق مسيحي (وحدت ـ آزادي ـ سوسياليسم) كه نزديك به دو دهه توده‌هاي عرب را از مسقط تا رباط چنان سحرزده كرده بود كه به قول نجيب محفوظ بزرگ كه در همين زاويه درباره‌اش خواهم نوشت، «ما را به يك حالت كُما فرو برده بود كه حتي ضربه ژوئن 67 نتوانست به طور كامل به بيداري و خروج ما از اين كُما منجر شود»، اعتبار و ارزش خود را از دست داد اما در واقع دو عامل اصلي باعث شد دين و دينمداران به سرعت جاي ايدئولوژي‌هاي سكولار و دولتمردان معتقد به جدائي دين از دولت را بگيرد، يكي مرگ عبدالناصر و تكيه انورالسادات روي اسلامي‌ها براي كنار زدن قومي‌هاي سوسياليست و كمونيستها از صحنه و ديگري چند سال بعد ظهور آقاي خميني در صحنه و به قدرت رسيدن او و حمايت غيرقابل توجيه نيروهاي چپ، ليبرال، ملي و تكنوكراتها و بورژوازي ملي از او بود.
سادات كه خود روزگاري پيوندهائي با اخوان‌المسلمين داشت، درست در فرداي كنار زدن علي صبري و وارثان انديشه ناصريسم دست به دامان اخوان‌المسلمين شد و به آنها گفت مي‌توانيد فعاليتهاي خود را از سر گيريد و دولت نيز با تمام نيرو از شما حمايت مي‌كند. در طول دوران ناصري (و دنباله‌هايش در سودان و ليبي و الجزاير و سوريه و عراق) اخوان‌المسلمين به عنوان ريشه‌دارترين پرچمداران اسلام سياسي در جهان عرب (و نيز در پاكستان و افغانستان و تركيه) در ظل حمايت عربستان سعودي هزاران تن از وابستگان خود را به عربستان و حاشيه خليج فارس اعزام كردند. تا سال 67 قومي‌ها آموزگاران فرزندان سعودي و كويتي و ديگر شيخ‌نشينهاي خليج فارس بودند اما معلماني كه دل با اخوان‌المسلمين داشتند نيز كم و بيش در كار تدريس و تعليم بودند و بعد از سال 67 قدرت و صراحت آنها بيشتر شد. (سعوديها امروز اقرار مي‌كنند كه خطاي بزرگشان حمايت و پذيرائي از كساني بود كه فرزندانشان را به گمراهي كشاندند و بن لادن‌ها و قحطاني‌ها و مسعري‌ها را روي دستشان گذاشتند.) عربها مثلي دارند كه وقتي مصر را داشتي جهان عرب را داري. كافي است خواننده‌اي در مصر به شهرت برسد تا روز بعد در سراسر جهان عرب از اعتبار و منزلت برخوردار شود. زماني كه اخوان‌المسلمين در مصر مجال تبليغ و فعاليت پيدا كردند خيلي زود سلولهايشان در چهارسوي جهان عرب به حركت درآمد و در بطن جوامعي كه قوميت و شعارهاي وحدت و سوسياليسم و آزادي از نوع شرقي‌اش (منظورم نوع استالينيستي است) به جز شكست و بدبختي و فلاكت براي آنها دستاوردي نداشت شروع به رشد و توسعه كرد. سادات هرگز باور نداشت سرانجام همين اخوان‌المسلمين و توله‌هاي آنها مثل الجهاد و التكفير و الهجره جانش را خواهندگرفت و گو اينكه در شورش نان در مصر تا حدودي متوجه اشتباه خود شد اما هم چون شاه كه گمان مي‌كرد با ساختن مسجد و حسينيه علماي اعلام را نمك گير كرده است و تصاويرش در حال خضوع و خشوع روياروي بارگاه امام هشتم، جهت حفظ او از توطئه‌ها و نقشه‌هاي سيد روح‌الله و اتباعش از مجاهدين تفنگ به دست تا علي شريعتي آتش به لب كفايت مي‌كند. سادات قفل جعبه پاندوراي اسلام ناب را باز كرد و اجازه داد عقرب‌هاي جرار بيرون بزنند اما اين خميني بود كه وسيله زاد و ولد و تخم‌گذاري عقرب اسلام ناب انقلابي محمدي در دو وجه سني و شيعه‌اش را فراهم كرد. (مطلب را تا همينجا داشته باشيد تا در بخش دوم جزئيات طرح جايگزيني اسلام را در جايگاه قوميت و انديشه‌هاي سكولار در همه اشكال و ابعادش بازگو كنم.)

شنبه 2 تا دوشنبه 4 سپتامبر

مبارك در مراسم وداع با محفوظ
1 ـ گريستم، چنان كه نفسم گرفته بود. پيش رويم كالسكه بيست اسبه بود و تابوت نجيب محفوظ بر شانه‌اش، نظاميان صف در صف دفيله مي‌رفتند، قاهره با نويسنده بزرگي كه 95 سال بر سينه شهر زيسته بود و همه كوچه‌ها و بازارها او را مي‌شناختند وداع مي‌كرد. ناگهان اتومبيلهاي بنز سياه رنگ از راه رسيدند، چند ژنرال به سرعت جلو رفتند و درهاي اولين اتومبيل را باز كردند. حسني مبارك و درپي او رئيس دفترش از اتومبيل پياده شدند و بعد نخست وزير، ‌وزراي كابينه، رئيس مجلس شورا و مجلس ملي، و صدها تن از شخصيتهاي سياسي و فرهنگي و اجتماعي و هنري مصر در كنار مبارك صف كشيدند. آنگاه مارش نظامي آغاز شد و جماعت به حرمت نجيب محفوظ به حركت آمد. مي‌گريستم نه فقط براي نويسنده سه‌گانه‌اي كه يكي از آنها «قصرالشوق» را صدبار خوانده‌ام، نه فقط براي آنكه در روايت «بچه محله‌اي‌هاي ما» كوچه پس‌كوچه‌هاي رأس‌الحسين در قاهره فاطمي‌ها را چنان ترسيم كرده بود كه هر بار همسفر قهرمانانش شدم، هزاران كيلومتر فاصله‌ام به چشم برهم زدني طي مي‌شد و من نيز بر درشكه‌اي در صبح خاك آ‌لود قاهره رهسپار كوچه‌اي بودم كه از پنجره خانه‌هاي قديمي و شكسته‌اش دختران دم بخت و مادران ورم كرده سر بيرون كرده بودند، براي نجيب محفوظ نمي‌گريستم كه تا زبان عربي باقي است او در دلها و جانها حضور خواهد داشت، گريه‌ام براي شاملو بود، براي زرين‌كوب، براي اخوان ثالث، براي دولت آبادي كه به ابطحي مي‌گويد خود را در خانه‌ام زنداني كرده‌ام و حتي با قبول تيغ سردار حسين صفار هرندي چاقوكش كه در مقام وزير ارشاد و فرهنگ ظاهر شده، بازهم به كتابهايم اجازه چاپ نمي‌دهند و ناشرم هم ورشكست شده است.
ما سنگ قبر شاملو را مي‌شكنيم و سيد علي آقاي نايب امام زمان ما، مدعي است كه اهل فرهنگ و كتاب است آن وقت همين حسني مبارك كه ادعاي فرهنگ پروري ندارد و پيش از رياست جمهوري خلبان بوده و شايد ده تا كتاب هم نخوانده باشد، با خضوع در برابر جنازه نجيب محفوظ سر خم مي‌كند و در پيامي او را همپاي اهرام مصر، نمادي از عظمت و والائي فرهنگ كشورش مي‌خواند. نجيب محفوظ بدون شك در وجدان ميليونها عرب در چهارسوي جهان عرب، طي چهار نسل حضور داشته است. در عين حال آثارش به 38 زبان ترجمه شده و ميليونها غيرعرب نيز، بر پهنه گيتي از 1925 كه نخستين قصه كوتاه او به فرانسه ترجمه شد و در «گازت» روزنامه فرانسه زبان مصر به چاپ رسيد، از آثار او لذت برده‌اند. محفوظ هفته گذشته خاموش شد در حالي که دهها فيلم كه از نوشته‌هاي او تهيه شده و صدها كتاب و قصه و مقاله كه از او به جا مانده است، ميراث گرانبهائي است كه او براي نسلهاي آينده به جا گذاشته است. اسلامي‌ها هميشه دشمنان او بودند و به روي «حرافيش» و «بچه محله‌هاي ما» و «قصه‌هاي بدون آغاز و پايان» او شمشير كشيدند. شگفتا كه همين اسلام پناهان در عصر عبدالناصر سكولار مانع از انتشار «بچه محله‌هاي ما» در مصر شدند و حسنين هيكل بخشهائي از روايت را در الاهرام به صورت پاورقي روزانه چاپ كرد، و سرانجام همانگونه كه كتاب دشتي ما «23 سال» در بيروت به چاپ رسيد اين روايت نيز در پايتخت فرهنگ و دمكراسي يعني بيروت چاپ شد. محفوظ در سال 1988 جايزه نوبل ادبيات را از آكادمي نوبل دريافت كرد و مدتي كوتاه پس از آن هدف ضربات چاقوي يكي از ذوب شدگان در اسلام ناب انقلابي محمدي از نوع سُني‌اش قرار گرفت، با اينهمه بخت يار او بود و زنده ماند تا دهها قصه ديگر بنويسد و شاهكارهائي چون «صبح دروغين»، «بازتاب حكايت نفس»، «آخرين تصميم»، «پژواك فراموشي» خلق كند. در مرگ او مبارك از بزرگمردي گفت كه چراغ معرفت در مصر و جهان عرب برافروخت، شيراك او را راوي صادق روزگار اهل مشرق خواند و بوش آرزو كرد كه چون او نويسندگاني در منطقه‌اي كه طلسم نفرت و مرگ اهالي‌اش را به بيراهه تروريسم كشانده، باز هم ظهور كنند.
مي‌گريستم براي مظلوميت اهل قلم و نظر در وطنم، در سرزميني كه قصابان و دلالان و دعانويسان بر عرش قدرت نشسته‌اند و بوزينگاني‌ از طايفه حسين صفارهرندي و حسين بازجوي شريعتمداري، حاج محتشم و زهرا رجائي پاسداران فرهنگ و ادبش شده‌اند

September 8, 2006 08:16 AM






advertise at nourizadeh . com