July 06, 2007

یکهفته با خبر

kayhan.jpg

معاشران گره از زلف یار باز کنید

سه‌شنبه 26 تا دوشنبه 2 ژوئیه
پیشدرآمد: اشاره هفته گذشته من به منازعه لفظی (چرا مجادله نه؟!) دکتر سروش و دکتر ملکی، یکی از انسانهای آزاده و فرزانه ‌ای که هرگز گرد سیاست نگشته و در ظاهر اهل ولایت تجارت و اقتصاد است اما در باطن دلی به وسعت دل خواجه و مولانا دارد، را واداشت از هزاران کیلومتر راه به من تلفن بزند که فلانی گریبان گرفتی اما چرا به این راحتی رها کردی؟ مگر قرار نبود تو که نه به دنبال وزارت و وکالتی و نه در اندیشه دولت و مکنت، اگر دیدی خانه پدری دارد آتش می‌گیرد و چهارستون بدن ایران را ساکنان ولایت جهل و جور و فساد، با تبر حماقت و خریّت و تعصب نشانه رفته‌اند، مجامله کنار نهی و تعارف به دور اندازی و با شهامت فریاد زنی تا آنها که گرفتار «خویش» بزرگتر از «دروازه شاه عبدالعظیم» هستند به «خود» آیند و به جای پرداختن به «عرض» لحظه ‌ای به «اصل» بپردازند و 28 سال تلاش برای شکار سایه مرغ هوا را رها کنند و بدانند اصل آن مرغ هواست.

هفته پیش دیدم آقای منتظری به سؤالات کتبی خبرنگار BBC پاسخ داده است، سه چهارتا ناله ونفرین زیر لبی را اگر از متن پاسخها حذف می‌کردیم، تفاوت چندانی با پاسخهای مثلاً جواد لاریجانی به سؤالاتی از همان دست نداشت.
یادتان باشد وقتی من از آقای منتظری با اندوه یاد می ‌کنم همانم که خاطرات حضرتش را طی 15 شماره در الشرق الاوسط به عربی گذاردم و کلی در باب حضرتش و شهامت و آزادگی او نوشتم. و نیز به زبان اهل خانه پدری یادآور شدم که انسان فقط باید شیخ حسینعلی منتظری باشد که از خلافت، آن هم در دو قدمی ‌اش چشم بپوشد و به جای آن که زبان نگاه دارد و دو سه ماه سکوت کند تا حضرت استادی که خود او (یعنی جناب منتظری) جامه ولایت بر تنش پوشانده بود و هم او «دَرزی» بخیه‌های جور و واجور و وصله‌های قبیح و نازیبای او شده بود ره به سرای باقی کشد و خلعت خلیفه ‌گری را برای او گذارد، فریاد کشید که سید، این مدت که بنده روستائی شاگرد و تلمیذ حضرتت بوده‌ام و اگر امروز نام و اعتباری دارم هم از برکت به سلطنت رسیدن توست، اما من هرگز گمان نداشتم وقتی شما به تخت نشینی، عنکبوتها و قورباغه ‌ها را از مستراح حوزه بیرون می ‌آوری وخلخالی‌ وار و لاجوردی گونه به جان و مال و ناموس مردم می‌اندازی. بنابراین با عرض پوزش نیابت سلطنت را پس می‌فرستم که دیگر آبروئی برای آن لباس و عمامه باقی نیست، همان بهتر که این موهبت را به کسانی عرضه کنی که زوج همشیره‌شان از تلویزیون صدام عفلقی وصف احوالش گوید و یا بنّاهای میدان هفت حوض از کرامات و دست و دلبازی‌اش سخنها رانند.
آری واقعاً انسان باید بی‌انصاف باشد که کار بزرگ آقای منتظری را در نفی ولایت و به زباله انداختن تاج سلطانی از یاد ببرد. کمتر کسی حاضر است از چنین جایگاه و اعتباری بگذرد. اما منتظری گذشت. پس در ارزیابی قول و فعل او همه گاه به یاد بیاوریم که او می‌توانست امروز به جای سیدعلی آقا با عنوان حضرت آیت ‌الله العظمی حسینعلی منتظری ولی امر مسلمانان جهان (و رهبر معظم انقلاب برای مصرف داخلی) باشد و در کاخ سابق ملکه تاج الملوک که حالا با هزینه کردن 5 میلیارد تومان به نگارستان نایب امام زمان تبدیل شده (با استخر و سونا و جاکوزی و سقف شیشه‌ ای بنفش که مبادا نور خورشید بر سلولهای پوست آفتاب ولایت اثر سوئی داشته باشد)، اقامت کند و فرزندی سعید یا احمد به جای آنکه بر پوست شکنجه شده خود مرهم گذارند و چشم جهان بینشان با درد و کم ‌سوئی دست به گریبان باشد در جایگاه آقا مجتبی و میثم نشسته باشند و یکی صبیه آقای خوشوقت به زنی برد و آن دگری ابو الزوجه دانشگاهی از تیره مشیرالسلطنه ولایت، حضرت غلامعلی خان حداد عادل داشته باشد.
این را گفتم تا آشکار شود به هیج روی قصد جسارت و اهانت به آزاد مردی چون منتظری را ندارم. و با آنکه از هرچه رنگ و بوی حوزه را دارد بیزارم و از روزی که فهمیدم توبه‌ فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند بر این باورم که بدون تعطیل کردن دکان حوزه، ملت ما به آزادی و سعادت نخواهد رسید، اما در مورد شیخ حسینعلی و یک دو سه آزاد مرد دیگر از اهل ولایت حوزه قائل به استثناء هستم. باری گفتم که این هفته بر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سرآید...

شورای رهائی یک رویا یا یک مسئولیت
بدون هیچ تعارفی امروز حداقل 80 درصد از آنها که از جام اهدائی سید روح ‌الله مصطفوی مست شدند، نه تنها دیرگاهی است مستی از سرشان پریده بلکه بسیاری با نوشیدن سطل پرمنگنات کوشیده‌اند آثار زهر هلاهل انقلاب دروغین را با شعارهای لبریز از فریب و تظاهر، از جان و جهانشان پاک کنند.
برای نمونه آیا شما فکر می‌کنید محمدرضا خاتمی که در آغاز انقلاب دانشجوی جوانی بود با دید انقلابی و نوه آقای خمینی زهرا خانم صبیه آقای اشراقی را به زنی گرفت امروز که خانمش با قاطعیت می ‌گوید دخترشان باید آزادی انتخاب داشته باشد و رشته‌ ای را که خود می‌خواهد در دانشگاه برگزیند و روپوش روشن و روسری گلدار و پرنشاط بر سر اندازد، همان محمدرضائی است که به همراه عبدی و میردامادی و مصطفوی و ملائک از دیوار سفارت آمریکا بالا رفت و با گروگانگیری آنچنانی ملتی را به گروگان داد؟
همین عباس عبدی که سالی را در پیش از دوم خرداد در پی زندانی شدن برادرش و ماههای طولانی را پس از روی کار آمدن برادر بزرگتر و یار و یاورش محمد خاتمی در زندان سیدعلی آقا، سر کرد امروز که از «بری روزن» وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا در تهران 79 پوزش خواسته و از اینکه او را بدون هیچ گناهی به مدت 444 روز به گروگان گرفته ابراز ندامت و پشیمانی کرده است، دیگر آن عبدی نیست که با محسن میردامادی و مهدی مصطفوی شبها با آزار دادن عباس امیرانتظام حال می‌کرد. استاد فاضل «محقق داماد» امروز چشم و چراغ اهل فضل است و باب مدینه ‌العلم بی‌ دق ‌الباب به رویش باز، همین وضع را برادران لاریجانی و یحیی رحیم صفوی و مسعود ده‌نمکی دارند. حالا اگر به ده‌نمکی بگوئید حزب ‌اللهی یا ابراهیم حاتمی کیا را فیلمساز متعهد و دلبسته توپ و تانک خطاب کنید گریبانتان را می‌گیرند که حزب ‌اللهی و متعهد خودتی! محمد جواد لاریجانی دوست دارد خود را لیبرال مسلک نشان دهد و علی آقا هر وقت فرصت کند پنهان از چشم عسس دیر مغانیان همدلی می‌کند.
دیدن محسن مخملباف با پاپیون و اسموکینگ در فستیوال کان به همراه سمیرائی که پرشکوه اما بدون چادر کمری و مقنعه در کنار پدرش ظاهر شده است، نه تنها مرا به طعنه زدن وا نمی‌ دارد بلکه بسیار خوشحالم که بساط دعانویسان و سر کتاب بازکن‌های قم دیگر رونقی حداقل نزد اهل سینما و فرهنگ و ادب و فلسفه ندارد.
باور کنید یحیی رحیم صفوی آرزو دارد یک سرهنگ کامل و درست و حسابی پیش از انقلاب باشد تا سرلشکر ولی فقیه مجبور نباشد به تانکر دویست کیلوئی به نام سرلشگر بسیجی حسن اقای بیطار سلام بدهد و در برابرش خبردار بایستد. محمد جواد لاریجانی بدون شک به یاد سالهای پرشور MIT است و علی آقا با یاد آن روزهای خوب که مرحوم کوثری سرپرست مدارس بین ‌النهرین به مدرسه شرافت می‌آمد و او و همکلاسی‌ها و رفقای هم مدرسه ‌ای، در عراق عرب، پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان را بالا می‌بردند و سرود «ای ایران...» را می‌خواندند..، به خواب می‌ رود.
چنین است که می ‌خواهم این هفته عده ‌ای را خطاب کنم، بگذارید بعضی بخندند، شماری ساده‌لوحی مرا دست بیندازند که مگر می‌شود گرگ و میش را کنار هم نشاند؟ اصلاً عاقلانه است که آدمی مثل تو که حکم ذبح‌ اسلامی ‌اش را نایب امان زمان دیرگاهی است صادر کرده چنین پیشنهادی را بدهد که حسن و زید و عمرو کنار هم بنشینند و برای نجات وطن اقدام کنند؟ نمی‌دانم چند تن از شما حکایت سعدالدوله را خوانده ‌اید یا با احوال محمد ولی سپهدار تنکابنی آشنائید. اولی عمود استبداد بود و ابوالملله شد، دومی از محمدعلی شاه فرمان گرفت که ریشه آزادی برکند اما از نیمه راه تیغ به روی استبداد کشید و در فتح تهران سردمدار آزادی‌خواهان بود.
حالا فکر می ‌کنید خیلی دور از ذهن است که مثلاً سردار خلبان محمد باقر قالیباف شهردار تهران مکنونات قلبی آشکار کند و دست مودت به سوی کسانی دراز کند که امروز در صف رویاروی او قرار گرفته ‌اند و اگر دستشان برسد او و حامیان و یارانش را از فراز کرسی قدرت فرو می‌ کشند؟ از سروش آغاز کردم، بگذارید با او کمر سخن را بشکنم. تردید نکنیم که سروش روی جمع زیادی از دانشجویان به ویژه آنها که دستی در بیعت دین داشته و یا دارند نفوذ و تأثیر بسیاری دارد. در واقع سروش از اوائل دهه هفتاد شمسی بازتاب انقلاب روحی را که خود بدان دچار شد، در واژگان و گفتار و تأملاتش آشکار ساخت. رشته بندگی خواجه و خدمت مولانا بر گردن انداخت. ادب را جامه سیاست پوشاند و سیاست خشک ملازده بی ‌پدر و مادر را چنان آراست که یک دل نه صد دل عاشق و دلبسته برای وصلش صف کشیدند. موی یار دولت را چنان کرد که دیگر نه شانه شیخ علی اکبر چیزی به آن می‌افزود و نه مشاطه سیدعلی آقا چیزی از آن می‌کاست. از جمع «کیان» او کسانی برشدند که بیرق اصلاحات را در چهارراه ولایت جهل و جور و فساد برافراشتند و در حلقه مریدانش جوانانی سر بالا گرفتند که در مجلس یزید خطبه زینبی می‌خواندند و در پیشگاه حاکم حلب سر بر نطع می‌ گذاشتند. حال فقط برای یک لحظه سالنی را تصور کنید که در آن یکسو سروش و مجتهد شبستری و کدیور و اکبر گنجی و محسن سازگارا و علی افشاری و... نشسته‌اند، سوی دیگر عطای مهاجرانی و عبدالله نوری و ملک مدنی و محمدرضا خاتمی و فاطمه حقیقت ‌جو و احمد شیرزاد و شیرین عبادی و شادی صدر و عبدالله مومنی و محسن پزشکپور و دکتر جلالی‌زاده، در زاویه‌ای دیگر قالیباف و سعدی حسنی و غلامحسین کرباسچی و عباس عبدی و عباس ملکی و محمدجواد ظریف و محمدجعفر محلاتی و... قرار گرفته ‌اند، گوشه‌ای را به اهل قلم و اندیشه و شاعران و روشنفکران و روزنامه نگاران داده‌اند که از میانشان من فقط به ذکر سیمین بانوی بهبهانی بسنده می‌کنم چون در این جمع کسی در اندیشه به وزارت و صدارت رسیدن نیست بنابراین به هیچ روی مشکلی در جلو و عقب نشستن و یا تعدادشان وجود ندارد. البته حسین بازجوی کیهانی و انبار لوئی رسالتی و آقا مسیح جمهوری اسلامی و یک دوجین دیگراز ذوب‌شدگان در ولایت سیدعلی آقا را (و فردا هر که در جایگاه سیدعلی اقا باشد اینها ذوب در او می ‌شوند) به این سالن راهی نیست. باری، در گوشه‌ ای دیگر رهبران جبهه ملی داخل، در کنار مهندس عباس امیرانتظام و بخش کوچکی از ملی مذهبی‌ها (و نه همه‌ان) و تنی چند از مستقلین از سران سابق جنبش دانشجوئی و روحانیون مؤمن به جدائی دین از حکومت مثل حسن یوسفی اشکوری و دکتر عباس مهاجرانی و... نشسته‌اند. جزئی از سالن را به نمایندگان اقتصاد و صنعت کشور سپرده‌اند، مثلاً تصور کنید ده نفر از مردان سرشناس صنعت و اقتصاد ایران از داخل و خارج کشور به رهبری محمود خیامی در این اجتماع حضور یافته ‌اند. از سوی دیگر وکلا و نمایندگان دانشگاهیان داخل کشور و خارج حضور دارند که در جمعشان می ‌توان هم پروفسور رضا و دکتر احمد مهدوی دامغانی و دکتر شفیعی کد کنی را دید و هم استاد یارشاطر و استاد شهیدی و داریوش آشوری را، از جوانترها دکتر آجودانی را و دکتر جلیلی و عباس میلانی و جمشید اسدی را، خاوند را و شائول بخاش را (می‌توانم صد اسم دیگر بیاورم اما فعلاً به همین‌ها بسنده می ‌کنم. و بگذارید ذهن مجال تصور این نشست را داشته باشد وگرنه در آرزوهای دور و دراز من جا برای همه هست).

آخرین میهمانان
سالن تقریباً پر شده است اما هنوز زاویه ‌ای مانده که با ورود آنها که در آنجا حضور خواهند داشت ظرفیت سالن تکمیل می ‌شود. نگاه می‌کنم رضا پهلوی و داریوش همایون و شهریار آهی را، باقر پرهام و رامین اعتبار و حسن ماسالی را، جمشید آموزگار و اردشیر زاهدی را، دریادار حبیب‌ اللهی و سپهبد آذر برزین را، ارتشبد فریدون جم، و سرلشگر ناصر فربد را... و درست در کنار آنها مهندس حسن شریعتمداری و مهران براتی و مهدی خانبابا تهرانی و کامبیز قائم‌ مقام و محمود و علی راسخ افشار، علی شاکری، داورپناه و انواری و ذوالنور و کردستانی و امیرابراهیمی نشسته ‌اند (بعضی از اینان با آنکه از جبهه ملی‌های سابق هستند اما با هم صفا ندارند با این همه دعوت ما روزنامه ‌نگاران را که صاحب دعوتیم پذیرفته ‌اند و حتی با یکدیگر روبوسی هم کرده‌اند). [ـ کانون نویسندگان و انجمن قلم در دو وجه تبعیدی و ماندگار در وطن، در کنار انجمن صنفی و کانون سینماگران و هنرمندان داخل همراه با نمایندگان هنرمندان خارج کشور مسئولیت اداره جلسه و ترتیب ورود و خروج سخنرانان را به کرسی خطابه برعهده دارند ـ].
خیال است اما به جز با برپائی نشستی چنین آیا می ‌توان امید داشت که خانه پدری از تله ‌ای که پیش پایش پهن شده با داشتن فرماندهانی از تیره علی بن جواد الحسینی که روز و شب قربان‌ صدقه تحفه «ارادانی»اش می‌رود و قمر وزیرهائی از نوع محسنی اژه‌ای و اصغر حجازی، و مصطفی پورمحمدی و حاج مرتضی سرتیپ (رضائی) و حسین الله کرم و حسن عباسی و فاطمه رجبی و عشرت شایق رهائی یابد؟ باور کنید و این را با قاطعیت کامل می ‌گویم فقط روزنامه‌ نگاران قادرند سروش و قالیباف و رضا پهلوی و عباس امیرانتظام را، سر یک میز بنشانند، و جمهوری‌ خواهان ملی و لائیک را با نمایندگان مشروطه خواهان و حزب دمکرات کردستان و کومله و حزب تضامن اهواز و انجمن آذربایجان و جنبش ملی بلوچ را و... در نشست رهائی ایران، میزبان شوند. آنچه نوشتم فقط بازتاب یک رویا نیست. چندی است کارتهای دعوت را یک به یک با یک بغل احساس و یک دریا امید، همراه با ترنم بیداری راهی کرده‌ایم. به نظرم نیمی از آنها که نامشان آمد در کنار آنها که نامشان ذکر نشده اما با امیدها و آرزوهای من همراهند آماده ورود به سالن هستند. اگر می ‌توانستیم عینک غبارگرفته کینه‌ها و پیشداوری‌ها و ردای ایدئولوژی و مکتب را (از هر نوع و رنگ و نسج) بیرون در بگذاریم، رضا پهلوی به دیدن سرتیپ خلبان محمدباقر قالیباف به همان اندازه شادمان می‌ شد که محمدرضا خاتمی از رویت حسن شریعتمداری، حسنی سعدی به دیدن ارتشبد جم با همه جان به احترام بر می‌خاست و پزشکپور به روی کاک مصطفی هجری آغوش می‌گشود.
مشکل همه ما همان عینک و آن ردای رنگارنگ است که در حوض ایدئولوژی رنگ گرفته است، امّا...
(این مقال به این جا ختم نخواهد شد.)

July 6, 2007 02:03 PM






advertise at nourizadeh . com