January 04, 2008

یکهفته با خبر

Kayhan-New.jpg

گیسوی چنگ بّبرّید به مرگ میِ ناب...

سه‌شنبه 18 تا شنبه 29 دسامبر

پیشدرآمد: تصویر آنچنان پس از نیم قرن زنده است که هر بار «او» را می‌بینم و تصویر را در برابرش ازدیوار خاطره بر می‌دارم و فراروی یاد و نگاهش می‌نهم، برای ما باورکردنش سخت است که نیم قرن از آن شبی دور شده‌ایم که او همچون پریچه‌ای، پروانه‌وار بر دستها و شانه‌های پدر و برفراز آن همه صندلی که به روی هم چیده بودند، سبکبار پر می‌کشید... تئاتر نادر مشهد در بین مادر و پدر نشسته بودم، پنج ساله کودکی کنجکاو که به کودکستان مستوفی می‌رفت و حالا به پاس آنکه الفبا را یاد گرفته بود، پدر او را به دیدار دخترکی آورده بود که می‌گفتند مادر ندارد و پدرش که بازیگری از اهالی منزل شعبده و کمدی و اکروبات است، او را از پایتخت به دیار شاه خراسان آورده است تا در برابر چشمان حیرت‌زده پدر و مادرها و کودکانشان به روی صندلی وارونه بر دستهای پدر فراز شود و بعد میکرفن را کوتاه کنند تا هم قد او شود، آنگاه بخواند:

در فکر، در فکر، در فکر... و پدر گوشتالودش با خنده بگوید همه‌اش که شد در فکر!! د خترک ادامه دهد؛ تو بودم، تو بودم که یکی حلقه به در زد...
آن شبِ تئاتر نادر نخستین باری است که فائقه را می‌بینم، یعنی که او برای نسل من، نخست پریچه‌ای است که پرواز می‌کند، می‌خواند و در فیلمهای سیاه و سفید آن روز که توی سینمای فردوسی روبروی کوچه عدلیه می‌دیدیم دخترک معصومی که همبازی مهین دیهیم و تابش و محتشم و سارنگ بود.
با او به نوجوانی رسیدیم، به عشق و «منو گنجشکهای خونه»ی عادتمون شد که در شادی‌ها با ترانه‌های او شور جوانی را در پایکوبی‌ها و خروش بیداری‌ها تجربه کنیم، و وقتی عاشق می‌شویم برای او که جان و جهانمان را معطر کرده، زیر لب زمزمه‌گر ترانه‌های او باشیم. با گوگوش به انقلاب رسیدیم، ترانه‌ای را که محمد صالح علا برای پدرش سالی پیش از انقلاب سروده بود و گوگوش آن را می‌خواند که آقا سبزه، آقا خوبه، در تب جنون زده انقلابیمان هدیه‌ای به سید روح‌الله فرض کردیم. تب ما البته خیلی زود به عرق نشست، انقلاب پس از اعدامها و تیربارانها بر بام مدرسه علوی و حیات زندان قصر، صدای گوگوش را مصادره کرد. پریچه غمگین و تنها در سایه سار حصاری که بر او تحمیل کرده بودند اما، با یادهایش، تصویرهایش، و ترانه‌هایش در حضر و سفر با ما بود. هم ما تبعیدی‌ها، بیست سال هر شایعه‌ای را درباره او با ولع شنیدیم و چه بسیار در خیال خود از خروج او و دوباره حضورش بر صحنه، تصویرها ساختیم. هفده سال پیش وقتی در دفتر محی الدین عالمپور عاشق‌ترین عاشقان گوگوش، تصویرهائی تازه از او را دیدیم با فیلمی که در آن با سکوت اجباریش به ما یادآور می‌شد که رژیم جهل و جور و فساد یک جهان زیبائی و سرود و عشق را خانه نشین کرده است، در یادداشتهایم از سفر به روسیه و قفقاز و آسیای میانه که در «روزگار نو» و بعد کتاب «از خون دل نوشتم» به چاپ رسید فصلی به گوگوش در سالهای طاعونی ولایت فقیه اختصاص یافت. عالمپور از دیدارش گفته بود، وزیر ارشاد وقت خاتمی با این شرط که عالمپور با گوگوش مصاحبه مصور نکند، اجازه دیدار او از خانه گوگوش را از امنیت خانه ولی فقیه گرفته بود. عالمپور که تردیدی ندارم وقتی در خون خویش غوطه‌ور بود نیز، آوائی از ترانه خوان نسلها را در گوش داشت و تصویر آخرین دیدار را در چشم، با دوربینش به خانه «خانم گوگوش خانم» ـ آنگونه که خود می‌گفت ـ رفته بود و از گوگوش خاموش یک جهان آواز بی‌صدا ثبت کرده بود. در آن یادداشتها نوشتم که در قندهار و کابل در مزار و بدخشان، در خیوه و مرو، در خجند و دوشنبه، در بخارا و سمرقند، در فرغانه و تاشکند، حتی در باکو و تفلیس، و آنسو در اربیل و سلیمیانیه و... هر جا شدم، کسانی پرسیدند خبری از گوگوش داری؟ می‌گذرم از آن نخستین دیدار در پی سالهای سکوت، از آن گفتگوی پر از اشک، پیش از آنکه تصویر بر صحنه رفتن او از قوه خیال به فعل درآید. دوباری که به لندن آمد، به دعوتش در شب ترانه او حاضر شدم. اما هرگز چنانکه شنبه شب 29 دسامبر 2007 در آواز و پروازش از کودکی به ساحل خاکستری عمر سفر کردم، از حضور او بر صحنه، سرشار نشده بودم. گوگوش نسل ما چندی است (سه آلبوم جدید همیشه ماندگارش حاصل این دوره است) با «مهرداد آسمانی» پله‌ای از نسل ما جوانتر، و نوازندگانی دو و سه پله جوانتر، در زلال ترانه‌های «شهیار قنبری» شناور شده‌اند. شهیار با «دوماهی» و هزار ترانه دیگر جزئی از فرهنگ ترانه‌های خانه پدری و بخش بزرگی از چشمه جوشانی است که شنبه شب چنان پریچه کوچکی که در تئاتر نادر نیم قرن پیش، می‌خواند و می‌رقصید و موج موج زندگی و عشق و زیبائی و گاه اندوه را در دلهای ما جاری می‌کرد، شبی فراموش نشدنی را در جانهای ما به جا گذاشت. ترانه‌های شهیار قنبری، دو سه ترانه‌ای که زویا زاکاریان سروده و قصه تلخ نسل ما را و نسل پس از ما را باز می‌گوید، با آهنگهای مهرداد که از جانش مایه می‌گیرد، با صدای گوگوش که آقای «بنی اف» رئیس جمهوری اسبق تاجیکستان به من گفت «اگر روزی نامزد ریاست جمهوری ما شود من خود آواز خویش بدو خواهم داد... یعنی رأیم را به او می‌دهم»، یکبار دیگر بر بلندای شب سرد لندنی، فراتر از فتوای ممنوعه‌های نایب امام زمان (اولی و همین دوّمی) پ رواز کرد. رژیم جهل و جور و فساد گمان می‌کرد می‌تواند چشمه‌های سرشار نور و عشق و آواز و ترانه و شعر را بخشکاند. اهل ولایت تزویر و فریب، می‌پنداشتند اگر وازه ممنوعه را بر بلندای صدای «مرضیه» بچسبانند، کودکان و نوادگان انقلاب از یاد خواهند برد آن جاودانه صدا را که وقتی می‌خواند «دیدی که رسوا شد دلم» تجلی عشق را در زیباترین منظرش در دلهای ما می‌نشاند، سیدعلی آقا که روزگاری صدای «دلکش» جانش را می‌لرزاند، گمان می‌برد وقتی بر تخت سلطنت ظلم بنشیند می‌تواند زن آواز طلائی را به سکوت وا دارد. اما دیدیم که شکسته و خسته آمد و بار دیگر دلهای ما را لرزاند. چنانکه «الهه» چنین بود و روز مرگش آن هزاران چشم گریان، که بدرقه‌اش می‌کردند، همانها که بر سفر ابدی پرویز یاحقی گریستند، عماد رام را، مهستی را، سوسن را، آغاسی را، عبادی را و شاملو را، آتشی را، و فردین را و... با یادها و خاطره‌هاشان عزیز می‌دارند، در سوگشان گریسته‌اند و نام و حضورشان را نسل به نسل حفظ کرده و می‌کنند، هرگز نخواهند گذاشت پر پرواز گوگوش بشکند. پری بانوی ما با نیم قرن حضور سرشار از سرود و ترانه و زندگی، در پایان شب ترانه‌اش، همراه با مهرداد آسمانی آنگاه که خواند «وطن یعنی خلیج فارس» و پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان را بالا گرفت، صدها صد انسان را یادآور شد که ایران هرگز نخواهد مرد...

شنبه 29 تا دوشنبه 31 دسامبر
لحظه‌ای چند در این چرخ کبود...

نه قصد تحقیر ملتی را دارم و نه گناهی برای مردمی قائلم که از بدو پیدائی‌شان در قالب یک ملت به علت عدم تجانس، فقر، گرفتار شدن در چنگ مشتی سیاستمدار و نظامی فاسد، و از همه بدتر تعصب جاهلانه نسبت به مذهبی که در ورودش به سرزمین آنها رنگی عارفانه و زنگی عاشقانه داشت (کافی است ساعتی به نغمه قوالان گوش کنید.) پس از 60 سال هنوز شایستگی داشتن نام یک ملت را ندارند. بله از پاکستان می‌گویم که در هر کوی و برزن کراچی و کویته و لاهورش سی دعانویس و رمال و بیست شیخ و آخوند شارلاتان حضور دارند و شمالش که روزگاری اقلیم وزیرستان بود و چون تفرش ما روستائیانش همه میرزا بودند و اشعار بیدل و اقبال و سعدی و مولانا را در سینه داشتند و امروز وزیرستان، مرگستان است و مرکز قدرت اسامه بن لامه و ملاعمرهائی که با ریشهای حنانی و عمامه‌های شیرشکری، اسلام ناب انقلابی را در وجه سلفی سنی آن همراه با هروئین و قرص‌های روان گردان و انواع و اقسام وسائل قتاله ترویج می‌کنند. در چنین فضائی طبیعی است که عطر یاسمن خریداری نداشته باشد. آدمهائی که «پان» ـ ناس ـ می‌جویند و تف خونین بر دیوار و پیاده‌رو پرتاب می‌کنند، آنها که ناگهان با پیداشدن تار موئی که یابنده کلاش مدعی است تار موی رسول خدا است، به جان هم می‌افتند و در چند ساعت ده و صد از یکدیگر می‌کشند که مثلاً چرا به تار موی مبارک بی‌احترامی کرده‌اند، مردمانی که در شیخ نشینها با فلاکت و حقارت توسری می‌خورند به این امید که آخر ماه لقمه نانی را که به دامانشان پرتاب می‌شود برای دهانهای گرسنه همسر و فرزند و خویش و قوم خود ارسال کنند، مورانی که از بامداد تا شام در هم می‌لولند، و برای حکّام خود بیگاری می‌کنند، برای چنین مردمانی البته «بی‌نظیر» رویائی بود که می‌توانست به هستی آنها معنا دهد. شازده خانم تحصیلکرده آکسفورد و هاروارد بود. نصرت بیگم مادر کرد ایرانی‌اش او و مرتضی و شهنواز برادرانش را چنان امیرزادگان ایرانی تربیت کرده بود و پدرش ذوالفقار علی دولتمردی متفاوت از هیولاهائی بود که او از کودکی سایه‌هاشان را در سرزمینش دیده بود. از آنجا که دو خاندان «گاندی» در هند و «بوتو» در پاکستان که از اشراف شبه قاره و نجیب زادگان با تعبیر غربی‌ها هستند، هر دو سرنوشتی خونین داشته‌اند، خیلی‌ها در جستجوی پیوستگی‌ها و شباهتهای آنها برآمده‌اند لابد برای آنکه سرنوشت تراژیکشان را نیز با جایگاه خانوادگی‌شان مرتبط کنند. اما قربانیان این دو خاندان در شرایطی کاملاً متفاوت و نیز با زمینه‌ها و دلائلی متفاوت به نقطه پایان رسیدند. راجیو و مادرش ایندیرا اگر چه قربانی تعصب و جهل و کینه‌ گروه کوچکی از سیکها شدند، اما مرگ آنها همبستگی و وحدت مردم هند را مستحکمتر کرد. اندیرا در خون غلطید، راجیو پاره پاره شد، اما اکثریت سیکها چنانکه هندوها و مسلمانان و آن چهارصد و اندی طایفه و مذهب دیگر هند آن اقلیت جاهل را محکوم کردند و دستها را محکمتر به هم فشردند، حزب کنگره پایدار ماند و دمکراسی هند تکان نخورد. در پاکستان اما ذوالفقار علی بوتو را ژنرالی فاسد مذهب زده به نام ضیاءالحق اعدام کرد. (بخت بوتو نیز چون بخت ملت ایران و البته مردم پاکستان نگونسار شده بود وگرنه اگر هم در ایران انقلاب شده بود پایانش با به تخت نشستن سید روح‌الله طاعونی و مرگبار نمی‌شد. برای دو سال ضیاءالحق، ذوالفقار علی بوتو را به زندان انداخت اما جرأت کشتن او را نداشت. ایران هنوز جایگاهی بود که نخست وزیرش مانع از کشتن همتای سابق پاکستانی خود شود. بعد هم شاه نصیری را به پاکستان فرستاد تا ضیاءالحق حواسش جمع شود شگفتا که سرنوشت نصیری هم کم و بیش هم زمان با بوتو، با گلوله به پایان رسید. با این تفاوت که بوتو بر طناب دار بوسه زد و میلیونها انسان در عزایش گریستند. از این شگفتی‌آورتر سرنوشت مجیب‌الرحمان پدر بنگلادش، قهرمان ملی و... بود که در خانه گلوله‌باران شد تا سالها بعد قاتلش خود تجسم قول عیسی در شعر ناصرخسرو شود و دخترش بر کرسی صدارت بنشیند با دلی لبریز از کینه و انتقام. و بوتو نجیب‌الرحمن را از زندان یحیی خان نجات داده بود تا آتش خشم را در آنجا که پاکستان شرقی‌اش می‌خواندند فرونشاند. اما ژنرالی از نوع یحیی خان که قرار بود تا آخرین قطره خون از وحدت دو پاکستان دفاع کند یعنی ژنرال نیازی با حقارت دروازه داکا به روی هندی‌ها گشود و مفتاح صدارت به مجیب داد. تاریخ سرزمینی که با توطئه نایب‌السلطنه و خودخواهی و غرور و سازش قائد اعظم با انگلیس (بی‌اعتنا به التماسهای مهاتما گاندی که ای قائد اعظم بیا و رهبر کل هندوستان بشو و کشورمان را تکه پاره نکن) به نام پاکستان بر پا شد، از همان آغاز با خون و فساد و ژنرالهای آدمخوار و مزدور و سیاستمدار فاسدتر نوشته شد. اسکندر میرزا چنان بوتو یک استثنا بود. ایوب خان به فساد کمتر آلوده شد. یحیی خان دائم‌الخمر آلوده‌ای بود که شکستی خفت‌بار را باعث شد. دوران کوتاه دولتمردی بوتوی پدر اصلاحاتی را به دنبالداشت اما خیلی زود ضیاءالحق سر رسید تا کشوری را که هویتی به جز اسلام نداشت چنان به جنگ و مرگ و مواد مخدر و فساد پیوند دهد که در پی مرگ خونینش، پاکسازی پاکستان از آلودگی به نظر غیر ممکن می‌رسد. بدون شک اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ شوروی و تبدیل شدن پاکستان به پایگاه جهادی که هزاران داوطلب اسلام زده را با تشویق حکومتهای اسلام پناه منطقه و البته حمایت مالی و تسلیحاتی آمریکا به این کشور کشاند، به مرور پاکستان را از آن بخش از مواهبی که یادگار دوران پیوند با هند و حضور استعمار بود یعنی نظم مدنی، تسامح و تساهل، نوعی دمکراسی شبه قاره‌ای که تجلی آن در روزنامه‌های نیمه آزاد، اتحادیه‌ها و انجمن‌های کارگری و صنفی و... بود محروم کرد. حتی احزاب سکولار پاکستان مثل حزب مردم و عوامی لیک پرچم اسلام را بالا بردند و اتحادیه‌ها و انجمن‌ها جملگی به تصرف اسلام‌زده‌ها و یا عناصری از نوع قاضی حسین و قاضی حسن... درآمدند.
در صحنه سیاسی، مواد مخدر، فساد و رشوه برای هر یک از سیاستمدارانی که گاه از طریق صندوقهای رای و یا زمانی به وسیله ژنرالها بر تخت صدارت و وزارت می‌نشستند چنان پرونده‌های سیاهی، فراهم کرد که وقتی پرویز مشرف با خنثی کردن توطئه نوازشریف قدرت را به دست گرفت میلیونها پاکستانی نماز شکر به جا آوردند که از شر خانواده ناشریف شریف‌ رها شده‌اند. بدون شک اگر مشرف روی کار نیامده بود پاکستان امروز یا تکه پاره شده بود و یا زیر سلطه طالبان پاکستان و القاعده روزگاری سیاه‌تر از امروز را تجربه می‌کرد. جالب است آقای دکتر ولی نصر فرزند دکتر سید حسین نصر رئیس دفتر سابقه ملکه پیشین ایران، در یک مصاحبه تلویزیونی با صدای آمریکا مدعی بود درد امروز پاکستان پرویز مشرف است اگر او کنار برود همه چیز درست می‌شود و به خیر و خوشی دمکراسی به پاکستان باز خواهد گشت. ابوی ایشان را نمی‌دانم ولی ماها همگی در سال 57 گمان می‌کردیم همه مصائب ما ناشی از وجود شاه است او که برود ایران بهشت می‌شود و دمکراسی را کاسه کاسه مثل پول نفت بین ما تقسیم خواهند کرد. ما البته یک خمینی داشتیم که در ماه ظاهر شد و موی محاسنش در سوره بقره، در پاکستان هزار خمینی دارند. هم سنی و هم شیعه، حالا از «احمدی»ها و «قادیانی»ها نمی‌گویم که منتظر ظهورند. در وزیرستان هم که سکه به نام اسلام ناب انقلابی محمدی از نوع القاعده‌ای و طالبانی‌اش زده‌اند. بی‌نظیر بوتو را مشرف نکشت. همه امید ژنرال که لباس نظامی‌اش را درآورد، ایجاد یک جبهه با بی‌نظیر و حزب مردم بود. مرگ بی‌نظیر بیش از هر کس برای مشرف سنگین و پرهزینه است. گمان من بر این است که رهبر حزب مردم پاکستان قربانی توطئه‌ای شد که در آن علاوه بر پیروان اسلام ناب انقلابی محمدی سلفی شماری از ژنرالهای بازنشسته فاسد ارتش پاکستان از نوع حمیدگل رئیس اسبق سازمان اطلاعات نظامی، و مافیای مواد مخدر نقش داشتند. اینها سه بار نیز تا کنون قصد جان مشرف را کرده‌اند. بدون همکاری این مجموعه، قتل بی‌نظیر امکان‌پذیر نبود. کما اینکه در روز ورود او، تلاش منفرد سلفی‌ها برای کشتن او با شکست روبرو شد. حمیدگل‌ها نیاز به انتحاری مفلوکی دارند که با وعده بهشت بی‌نظیر را همراه با سی چهل انسان بیگناه، در خون بنشاند. تردیدی نیست که سلفی‌های پاکستان، طالبان و القاعده بدون حمایت ژنرالهای سابق که امرای تجارت مواد مخدر نیز هستند، قادر به ادامه زندگی و به دام انداختن پیروان تازه نخواهند بود. بی‌نظیر گفته بود که در کنار مبارزه با تجار مواد مخدر، غده‌های چرکینی را که در جسم ارتش پاکستان و سازمان اطلاعاتش از دوران ضیاءالحق، ریشه دوانده، جراحی خواهد کرد. او در دیدار با پرزیدنت کرزای رهبر افغانستان ساعتی پیش از قتلش گفته بود به احتمال زیاد ما انتخابات را می‌بریم و دولت آینده را تشکیل خواهیم داد آنگاه شما متحد نیرومندی در مبارزه با تروریسم و تحجر خواهید داشت. با آدرس غلط دادن و ادعا کردن به اینکه پرویز مشرف نوکر آمریکاست، پس آمریکا حتماً قتل بوتو را طراحی کرده بود (اهل ولایت فقیه و اهل ولایت چپ کور بر این باورند) نمی‌توان بر واقعیتها در پاکستان بلازده پرده کشید. همین مشرف که با قتل بوتو نیمه فلج شده است در تاریخ 60 ساله پاکستان پرونده‌ای روشنتر از تمام سیاستمداران و نظامیان از نظر آلودگی مالی و سیاهکاری دارد. در طول 8 سال حکومتش پاکستان از دست رفته، نفسی تازه کرد و رشد اقتصادیش دو برابر شد. البته ژنرال، از پس القاعده و طالبان و حامیان پاکستانی آنها از ارتشی‌های سابق و لاحق و روسای مافیای مواد مخدر هنوز برنیامده است ولی با شراکتی که با بی‌نظیر در راه بود، امید به اینکه از نفوذ اسلام ناب انقلابی محمدی در وجه سلفی سنی آن روز به روز کاسته شود و در نهایت شر آن از پاکستان کنده شود، در دل بسیاری از مردم پاکستان جوانه زده بود. بی‌نظیر به همین سبب کشته شد. قطره بارانی بود در خشکسال مرگ و تعصب دریغ که دیگر نیست.

January 4, 2008 02:25 PM






advertise at nourizadeh . com