April 03, 2008

نوروز از کوچه عدليه تا بلاد سنت جيمز‎‎

نقل از روزنت

روزنه♦ هزار ويکشب
مادر حالا شاد است که صبح عيد به کوچه ورزشگاه به ديدن پدربزرگ مي رويم. پدر اما دلخسته بعد از آن غيبت ‏اجباري که تکيده اش کرده بود، دعاي يا مقلب القلوب مي خواند. آقاي راشد سخن مي گويد، بعد توپ سال در مي ‏رود. صداي ناقاره اين بار از راديو مي آيد.‏...

نوروز از کوچه عدليه تا بلاد سنت جيمز‎‎

بهار آمد و هرچه صبر کرديم بهاريه عليرضا نوري زاده نرسيد. او، مسعود بهنود و مهر انگيز کار- همه از نسل ‏بهاري فرهنگ ايران- بهاريه را گذاشته بودند با نفس بهار برسد. خانم کار از آمريکا لحظات آخر" صفحه بندي" ‏‏– که افسوس بوي گارسه و سرب ندارد- خود را رساند. آقاي بهنود هم از لندن بالاخره پيدايش شد. اما عليرضا ‏خان نيامد که نيامد. دوست مان ملقب به فيلسوف نيمه هاي شب تلفن زد که هنوز تايپ مطلب را تمام نکرده و مانده ‏در خجالت نوري زاده.‏

گفتيم: مطالب او بيات نمي شود وتازه اول بهار است. و مطلب ماند تاحالا که مي خوانيد با اين اميد که همه همسفر ‏بچه امير يه باشيم و خاک وطن را طوافي ديگر کنيم به روزگاري که شيطان رفته و فرشته آمده باشد.‏

norooz677_1.jpg

پدر پايش را محکم مي کوبد کف اتاق، صداي راديوي قديمي " ايلمونا" بلند مي شود، پدر محو صداست و من در ‏لرزه هاي آن چهره اي را مي بينم که روي تاقچه است و پدر حتي اگر دستش بند باشد،به قلم و يا گپ با مراجعان ‏محضر ويا پذيرائي از دکتر مظفري و دکتر حجازي و شيخ حسن رسا، رفقاي پدر بزرگ که بعد از رفتن او،شده ‏اند معاشران پدر، مي پرد طرف راديو تا صداي او را وقتي مي گويد" هموطنان عزيز" به گوش جان بشنود... ‏حالا هم باز آن صدا مي گويد هموطنان عزيز... چيزي از آن جملات سنگين نمي فهمم اما از نقش شادي روي ‏چهره پدر خوشحال مي شوم، به پايش مي چسبم. مادر سفره هفت سين را بالاي اتاق پنج دري پهن کرده است. مي ‏دانم يک دريا بغض است. ‏

سال اولي است که دور از پدر و مادر و برادران و خواهرانش نوروز را در غربت سر مي کند. ديشب در حرم ‏امام رضا زار مي زد يا ضامن آهو و بعد زيز لب در لابه لاي اشکش آرزو مي کرد سال ديگر در تهران باشيم. با ‏مرگ پدر بزرگ به مشهد آمده بوديم و در کوچه عدليه در همان خانه بزرگ روبه روي قهوه خانه ي قنبر و ‏دادگستري، پدر بين محضر و خانه در رفت و آمد بود. مادر اما با تنهايي دلمشغول من و خواهر بود که ننه زهرا ‏او را روي پايش مي خواباند و برايش لالايي مي گفت و با حرکات موزون پايش، سوري خواهرم را به خواب مي ‏رساند.‏

در نخستين نوروز غربت، صداي دکتر خانه را پر کرده بود.‏

پارسال که تنها سايه اي از آن با من است، وقتي شاه با صداي آرام چيزي در باره نفت گفت پدربالا پريده بود و ‏فرياد ملي شد، خانه ما را در اميريه پر کرده بود، حالا اما سراپا گوش بود. شاه حرف زد، بعد ملکه که چهره اش ‏مثل ايران خانم دختر عمه خانم حوريه بود و غدير بچه سبزواري که توي دفتر کار مي کرد يک عکس بزرگش را ‏داشت که مثل عکس " هدي لامار" توي سينما فردوسي بود، درست روبه روي محضر پدر.‏

دکتر که شروع کرد راديو خفه شد پدر پا کوبيد و شنيدم ...و...طن عزيز، اشکهاي پدر همين طور سرازير شده ‏بود. مادر هم مي گريست، اما براي غربتش و من مي گريستم که اشک در نگاه پدر و مادر مي ديدم.‏

نوروز آن سال، مشهد همه سرور بود، حتي در ناقاره خانه ي حضرت، آهنگ ها رنگ شاد داشت.‏

پدر اول به تلفنخانه زنگ زد، به حسنعلي خان صارم کلالي، بعد سراغ دکتر مظفري را گرفت و نيم ساعتي به ‏دوستانش تبريک گفت و درباره سخنان پيشوا و اينکه امسال سال پيروزي است، حرف زد.‏

مادر تصاوير پدر و مادر و عزيزانش را مي بوسيد. سوري توي قنداق لبخند مي زد. ماهي هايي که غدير از ‏حوض گرفته بود توي تنگ بلور مي رقصيدند. کت و شلواري را که پدر بزرگ برايم خريده بود، با کراوات کشي ‏پوشيده بودم و ساعت 11 با پدر در درشکه نشستيم به سوي خانه آنهايي که بايد اول عيد به ديدارشان مي رفتيم.‏

منزل آقاي قمي و پدر که مي گفت دست آقا را ببوس، خانه حاج شيخ و در آغوش عمه رها شدن، بعد منزل آقاي ‏خالصي زاده، که شيريني هاي عربي داشت. از آنجا راهي منزل دکتر حشمت و بعد دکتر مظفري، منزل آقاي ‏کفائي و دست آخر خانه ي سيد ميرزا جواد تبريزي، که پدر مي گفت سيد پاکدلي است. پسران سيد قد و نيم قد با ‏مشتي کرک بر لب و صورت در آن اتاق کوچک دو زانو مي نشستند و به اشاره پدر علي آقا مي رفت و با سيني ‏چاي مي آمد. سيد محمد کم جوش بود اما علي آقا خيلي به حرفهاي پدر علاقه داشت که هميشه از پيشوا مي گفت و ‏گاهي ميرزا جواد دعا مي کرد خدا انشاالله آقاي دکتر مصدق را ياري دهد.‏

‏♦‏

با جمال در گاراژ دفتر از روي کاغذهاي شعله ور مي پريم... سرخي تو از من، زردي من از تو.‏


بيست و نهمين نوروز غربت را استقبال مي کنيم. مادر به يک سال غربت، جان و جهانش درد بود، شگفتا که من ‏هنوز انبان اميدم و درد ها را ذخيره مي کنم براي آن روز که در کوچه ورزشگاه در شاپور بوسه بر درگيره ي ‏خانه پدربزرگ زنم که لابد حالا ساختمان چند طبقه اي به جاي آن روييده است. گريه را گذاشتم براي آن لحظه اي ‏که چشمم به خانه پنجاه متري ميرزا جواد توي پايين خيابان مشهد مي افتد، مي خواهم آنجا سوال کنم ميرزا! اين ‏بود دعايي که براي پيروزي به پير احمد آبادي مي کردي؟ حالا پسر عزيزت سيلي را که استادش بر گوش دکتر ‏زد، پياپي در گوش راهسپاران خانه ابديش در احمد آباد مي زند. مي خواهم به گنبد سبز بروم، به وکيل آباد و آن ‏دلي را که علي آقا پسر ميرزا جواد روزي که با عماد جان خراساني و پدر و عمو عطا و آقاي قرائي و ميرزا به ‏اينسو آمديم با چاقوي قلمتراش ميرزا بر درخت چنار نقش زده بود، پيدا کنم. لابد باد و باران و غبار سياه قدرتمند ‏آن دل سبز را سياه کرده، مي روم به اشک ديده سياهي ها را بشويم.‏

دلتنگي را گذاشته ام براي آن سفري که سالهاست نقشه اش را ريخته ام، از تهران راه مي افتم به سوي کرج، سري ‏به پادگان کرج مي زنم و سراغ علي رضاي جوان را مي گيرم که از فرح آباد به اين سو آمد و با سرهنگ وحدت( ‏تيمسار سرتيپ هلاکو وحدت) آشنا شد و او با يک خبر مسير زندگي اش را تغيير داد، مي روم به سوي شمال، ‏همه گيلان و مازندران را زير پا مي گيرم، سر به تالش مي زنم به آستارا و اردبيل و تبريز مي روم، سراغ حسين ‏خانشهري را مي گيرم که با هم رفتيم و با شهريار مصاحبه کرديم. به اروميه سر مي زنم و با کشتي شکسته به ‏قويون داغي مي روم که با شايسته نيمه ام آن روز که هجده ساله هاي سرشار را زندگي بوديم به سراغش رفتيم.‏
مي روم تا مهاباد که به آقاي دکتر سلام کنم، درود کاک عبد الرحمن، درود کاک صادق، کجايي کاک عبدالله؟ مي ‏روم پايين تا سنندج، سراغ فريدون صديقي را در ميدان شهر از نوجوانان سال 47 مي گيرم. رکن الدين صادقي ‏از پشت شيشه سالها سر تکان مي دهد، هوشنگ را مي بينم با پشنگ و قشنگ و اردوان و بيژن و ... پدر ‏کامکارها در شيپور مي دمد.‏

عهد کرده ام که از آنجا بروم ايلام، دوست دارم خانه پدري جمال را که اينهمه سال يار و رفيقم بوده زيارت کنم. ‏بزرگ زاده ها اينجا ريشه دارند.‏

سرازير شده ام به خرم آباد، آن سال که با مهدي بهنيا آمديم و غلام حسين نصيري پور ميزبان ما بود. راستي ‏اسحق عيدي کجاست؟‏

خوزستان پذيرنده از راه مي رسد. دوران خوش استبداد آمده بوديم با شهرام و شاهرختاش به اهواز، دنبال محمود ‏سجادي شاعر بوديم و شط و کولي ها و آواز عربي عاشق که مي خواند: "ميهانه- ميهانه...." بايد از گردنه ها و ‏دشتها عبور کنم بايد به شيراز بروم که نوروز گلبارانش را در حضرت عشق عشق با خواجه ي بزرگ سر کرديم. ‏بايد سري به سرو بلند خانه علي رضا ميبدي بزنم. من هم آنجا دلي بر سينه اش کنده ام.‏

عهد کرده ام بر خاک جنوب بوسه زنم. با دلم سوگند خورده ام در بندر عباس اگر شده در روز آخرين زندگي ام، ‏جان خسته را در آبهاي خليج هميشه فارس بشويم. تا دير نشده سري به کرمان بزنم، آن سال که از بلوچستان مي ‏آمدم و در مسافرخانه اي دو چشم سياه دلم را لرزانده بود از يادم دور نمي شود. مي روم اشک از نگاه بلوچ ها ‏پاک مي کنم و بر دست و پاي زخمي نوادگان رستم که به دستور ابراهيم نکونام بريده شده مرهم مي نهم. حالا به ‏مرز خراسان رسيده ام. اول به بيدخت مي روم تا بالشي را که سر بر آن مي گذاشتم و هنگام ذکر پدر با آقاي ‏صالح علي شاه و يارانش ستاره مي شمردم پيدا کنم. از همين جا ميان بري مي زنم به کوير مي روم به خور و ‏بيابانک، به جندق به شهداد، تا احوالي از رفيق قديم هرمز بگيرم که گمش کرده ام.‏

مشهد را گذشته ام، از گرگان و سمنان، از يزد و کاشان ديدار کرده ام، سر به مزار امير نظام زده ام و شوق ديدار ‏سهراب چنان به وجدم آورده که رقص کنان مي خوانم، همه ذرات نمازم متبلور شده است... بازگشته ام به اميريه، ‏در کوچه پيربسطام نخستين نوروزي است که از مشهد باز گشته ايم.‏

راديوي ايلمونا در مشهد ماند براي آقاي صدر زاده که محضر پدر را خريد. حالا يک راديوي مبله شارپ داريم که ‏شبها پدر به آن گوش مي چسباند و راديو هاي عربي را همراه با يک صداي پر خش فارسي جستجو مي کند.‏

مادر حالا شاد است که صبح عيد به کوچه ورزشگاه به ديدن پدربزرگ مي رويم. پدر اما دلخسته بعد ازآن غيبت ‏اجباري که تکيده اش کرده بود، دعاي يا مقلب القلوب مي خواند. آقاي راشد سخن مي گويد، بعد توپ سال در مي ‏رود. صداي ناقاره اين بار از راديو مي آيد. شاه حرف مي زند، ملکه هم و بعد صداي ديگري مي آيد. نه اين ‏صداي دکتر نيست. پدر بلند مي شود، مي کوشد اشک هايش را پنهان کند. تصوير پيرمرد اما هنوز روي تاقچه ‏است، پدر جلو مي رود، پيشوا عيدتان مبارک! پيشوا در زندان است، بسياري از عزيزان پدر نيز. لابد ميرزا جواد ‏تبريزي دارد دعا مي کند که خدا زمينه ي استخلاص دکتر را از مجلس فراهم کند.‏

‏♦‏

در بهار آزادي فقط جاي شهدا خالي نيست، جاي شعر و لبخند و سرور خالي است. شراب خانگي رنگ محتسب ‏خورده جاي ودکاي ميکده و عرق قوچان و مي اهواز و خلار شيراز را گرفته است.‏

مسيحاي ما که جوان است و پيرهنش نيز چرکين نيست در ميکده آرارات ريش گذاشته و عکس آقا را به ديوار زده ‏است و ماهيجه را با ماء الشعير و لوبيا را با سون آپ تقديم مي کند تا جگرت از فلفلش نسوزد. اگر از احباب باشي ‏و از معارف البته در ليوان پپسي از آن خانگي ها که مادرش در خانه مي اندازد، جرعه اي مي فشاند.‏

نوروز آمه است، اعدام ها هنوز در آغاز راه است، تب انقلاب کاملاً فرو نشسته و برادران و خواهران انقلابي از ‏چپ و اسلامي در کنار آنها که يک شبه دچار صيرورت اسلامي شده اند، براي ساختن ايراني آزاد و آباد و ‏دموکرات و خلقي و مردمي و اسلامي يکديگر را نوازش مي کنند.‏

‏"آقا" عيد را باور ندارد اما يک ايران به استقبال نوروز رفته است. براي نخستين بار مي روم تا بر مزار پير احمد ‏آبادي به نيابت از پدر که سه سالي است پر کشيده و اصالتاً از طرف خودم به حضرتش سلام گويم و نوروز را ‏مبارکش خوانم.‏

در احمد آباد جاي سوزن انداختن نيست. مي دانم که آقا وقتي خبر اين تجمع و سخنان نواده پير احمد آبادي دکتر ‏هدايت متين دفتري و ياران راهيان نهضت ملي را بشنود کلافه خواهد شد، چه باک. اما پسر ميرزا جواد در کنار ‏اوست و نخواهد گذاشت "آقا" دست تطاول به سوي دکتر بگشايد و استخوان هايش را در گور بلرزاند. همه هستند ‏اما نه، انکس که عاشقانه به پير مي نگريست و نام پيشوا چنان که به چشم پدر، اشک به ديدگانش مي نشاند حضور ‏ندارد. فردا اما در پنهانگاهش همراه با يکي از ياران وفادارش حکايت را برايش بازگو مي کنم. دکتر شاپور ‏بختيار انگار فردا را مي بيند. با اندوه مي گويد فردا حضرت آقا حکم تکفير دکتر را هم صادر خواهد کرد. آنوقت ‏نمي دانم جناب آقاي دکتر سنجابي که به دستبوس حضرتش رفت و ارثيه ي ملي را جهيزيه ي نکاح موقت شان با ‏آقا کرد چه خواهد گفت؟

در بهار آزادي صداي نوروز خوانان ديرين به گوش نمي رسد. پوران گل اومد بهار اومد را نمي خواند و مرضيه ‏برآمدن آفتاب نوروزي را بشارت نمي دهد. خبري از گوگوش و حميرا نيست، چنانکه از فرخزاد و شوي ميخک ‏نقره اي و داريوش و ابي و مارتيک که سه سال پيش براي ما دانشجويان آن روز لندن خوانده بود.‏

تلوزيون روشن است، صداي راديو بلند است، دريغ از گلبانگ عاشقانه اي، سياسي ترين نوروز زندگي ام، بي ‏رنگ ترين جشن همه سالهاست. در هزاران خانه وحشت سايه انداخته و در شماري عيد اول با خرما و حلوا و ‏لباس سياه برگزار مي شود.‏

‏♦‏
‏ ‏
با جمال از روي شعله ها مي پريم، در خانه پدري مردماني خسته از فريب، شکسته از گراني و درد، جل پاره ‏هاي جان و دل را جمع مي کنند، خاک از شانه مي تکانند، ماهي قرمز را که مي رقصد مي نگرند، به سبزه ها ‏چشم مي دوزند که هزاران سال است سرود رويش و ماندگاري را در جانهاي اهل اين ديار سر داده است.‏

از روستاي باغستان در تاشکند تا حسکه در سوريه و از بدخشان در مرز چين تا ارز روم، از لاهور تا خانقين ‏زخمي، و حالا از لس آنجلس تا سيدني و هر گوشه اين خاک که عاشقان فرهنگ بي زوال ايراني بر زمينش جاي ‏گرفته اند رنگين کمان نوروزي جلوه گري مي کند.‏

ماموران امنيت خانه پسر ميرزا جواد، انها را که عازم عيد دبدني با پير احمد آبادي هستند، از اتوبوسها با توسري ‏پايين مي کشند. لابد روح ميرزا جواد از روح دکتر پوزش مي طلبد که حقاً نمي دانستيم که بنده زاده سر از عهد ‏خويش با دولت عشق بر مي گرداند و طريقت وا مي گذارد و شريعت، آنهم از نوع مغلوبه اش را برمي گزيند. ‏ببخشيد آقا گمان ما اين بود که فرزندي در رکاب نائيني و ثقه الاسلام و خراساني شمشير خواهد زد، نمي دانستيم ‏که ايشان به محض وصلت با قدرت، کمر به خدمت شيخ توپخانه فضل الله نوري خواهد بست.‏

نوروز آمده است، برخيزيم که خانه پدري براي شنيدن آواز عشق و گلبانگ نوروز خيلي تنگ است.‏

April 3, 2008 01:40 AM






advertise at nourizadeh . com