April 04, 2008

در خرابات مغان نور خدا میبینم...

Kayhan-New.jpg

سه شنبه 25 تا جمعه 28 مارس

پیشدرآمد: کار دکتر عبدالکریم سروش در تبیین مفهوم وحی کار سترگی است، چنانکه کار استاد بزرگوار محمد مجتهد شبستری. (آن یکی اسم این را دزدیده است و در مقام امام جمعه تبریز و عضو خبرگان سید علی آقا نه فقط آبروی هر چه عمامه به سر را برده است بلکه چنان در ترویج جهل و خرافه شتاب دارد که به گمان من حتی از ملاحسنی و دستغیب و مشکینی ـ که خدا را سپاس این دو اینک در برابر حضرت حق چنانکه مدعی بودند مکافات اعمال خود را پس میدهند... (البته من بر این باورم که تکلیف بهشت و دوزخ ما همینجا روشن میشود و جهان دار مکافات است ـ) جلو زده است...

استاد شبستری نه فقط در تأملات خویش جوهر وحی را درک کرده و جایگاه نبی را در عرصه تحقیق و تتبع دریافته است بلکه در سرزمین رمالان و نایبان قلابی مهدی موعود و در روزگار رونق چاههای جمکران و خوابنما شدن تحفه آرادان، بیترس از آدمخواران، مقولهای را شکافته است که سر شیخ اشراق را بر نطع دمشقی نشاند و گردن حسین منصور حلاج را بر فراز دار بغدادی کشاند.
خیلی شهامت میخواهد آدم در قم صاحب دبدبه و کبکبه مرجعیت باشد، و بتواند با سرمایه جهل عوام و سنگینی بار خرافه بر اندیشههای تودههای محروم و مسکین، «مکارم»وار با داشتن کارخانه قند و شکر و انحصار واردات لاستیک و پلاستیک و کاپوت از چین و تایوان، عمری سلطنت کند و هم چون شیخ حسین نوری همدانی در 74 سالگی باکره 14 ساله به حجله برد، اما چون روح آزاده دارد و درونِ از آز و حرص و طمع و ریاست طلبی پاک کرده است لذا دستار ریا از سر میاندازد و قبای نفاق از تن میکند، نعلینهای تظاهر را در رودخانه خشک قم که مثل مغز ابوالقاسم خزعلی رنگ طراوت و طعم بارانِ عشق را نچشیده پرتاب میکند آنگاه سبکبال مثل پروانه بر شاخ و گل باغ حکمت و فلسفه مینشیند، در زیر آفتاب علم زنگهای به جا مانده از روزگار تعبد و دانستن امّا دم فرو بستن، فلسفه در خفا خواندن و حکمت در زیر نور ماه فراگرفتن، عمرو شدن و بر سر زید کوفتن و خیار اقاله را از کاسه فقه تار عنکبوت بسته برداشتن و... را از جان و جهان میزداید و میشود استاد شبستری.فرزانهای از قبیله آقا مهدی حائری و حضرت طباطبائی، علامه رضا صدر و سید بزرگوار علامه جلالالدین آشتیانی.
بدون شک ابوالقاسم خزعلی ابوالارتجاع نه فهم درک سخنان شبستری را دارد و نه ذوق سرشار شدن از طنین خوش کلامش را... برای مکارم و خزعلی و صافی گلپایگانی، پیام محمدی را از زبان ملاّی رومی شنیدن، کفر است، حال آنکه اهالی طریقت، حقیقت را در جذبه مولانا یافته و مییابند.
روزی که تأملات مجتهد شبستری را درباره قرآن و وحی و رسالت خواندم تردیدی نداشتم که این فرزانه مؤمن صادق، مورد انواع و اقسام سرزنشها و تحقیر و تفسیق و تکفیر قرار خواهد گرفت. و با آنکه دیری است عطای حوزه را به لقایش بخشیده است اما جاهلانی از تیره خزعلی گریبانش را خواهند گرفت. در مطلبی که چندی پیش طی 5 شماره در باب حوزه علمیه و مدارس و مراکز تحقیق و ممارستهای طلاب و مدرسان نوشتم به اشاره یادآور شدم که این حوزه آن حوزهای نیست که ده دوازده مرجع قدر در آن حضور داشتند و صدها مدرس و طلابی معتقد و شرافتمند در مدارس و معاهدش با چندر غاز شهریه، به کار تلمذ و تحقیق و تدریس مشغول بودند. حوزهای که دارالتبلیغ آن به حمایت مالی و معنوی آیتالله کاظم شریعتمداری جمعی از خوشفکرترین آزادهاندیشان را از جمع روحانیون جذب کرده بود تا «مکتب اسلام» را بیرون دهند. حوزه امروز (استثناهائی البته هم در جمع علما و هم در بین طلاب وجود دارند که همان نهج و نگاه حوزوی پیش از انقلاب را دنبال میکنند. آقای وحید خراسانی هیچگاه از سیدعلی آقا و نیز از قبلیاش خلعت نگرفت و به دستبوسی نرفت. آقای منتظری هم البته جای خود دارد که سلطنت را در دوقدمیاش واگذاشت تا خجلت زده وجدانش نشود) دربرگیرنده کارگاههائی است که به ظاهر عنوان مدرسه دارند ولی در آنها کارگزاران و پایوران رژیم تربیت میشوند. پا که درون مدرسه حقانی گذاشتی، ناچاری شرافت و وجدان و اعتقادت را پشت در بگذاری تا بتوانی سیره و سلوک فارغالتحصیلان قبلی از تیره فلاحیان و خسرو خوبان و ریشهری را به خوبی بیاموزی.
باری، از بحث دور نشوم، پیش از مجتهد شبستری کسان دیگری نیز از حوزهها و مدارس دینی، راه طریقت گرفتهاند و در روزگاری که مثنوی مولانای بزرگ را ابوالارتجاعهای حوزه و دکانداران دین با انبر جا به جا میکردند، در محضر ملای روم و خواجه شیراز و بوسعید و ابوالعلا و... خدا را و وحی را شناختهاند، اما این همه در دورانی چنین کردند که چاه جمکران رونقی نداشت، سید علی آقا نامی بر عرش ولایت تکیه نزده بود، دادگستری کشور دست سید بیبو و بیخاصیت تجملپرستی نبود که در سفر اخیرش به مشهد به تأسی از اربابش، پس از اقامت چند روزه در باغ ملک آباد (آقای خامنهای مدتهاست در کاخ مجلل خود در جوار باغ ملک آباد رحل اقامت میافکند و ملک آباد حالا محل پذیرائی از سران سه قوه و بعضی از بزرگان مملکت ولایت فقیه است و آقای سید محمود هاشمی شاهرودی نیز امسال در این باغ اقامت فرمودند) هنگام بازگشت به تهران، یک طوطی نیز همراه داشتندکه بدون اعتنا به اخطار خلبان روسی و مهمانداران که حاج آقا طوطی را باید در قسمت مخصوص حیوانات در قسمت بار در پرواز یکساعته نگاه داشت، قفس طوطی را با خود به قسمت درجه یک بردند و... جالب اینکه ازتهران هواپیمای مخصوصی رسید تا پیش مرگ آقای شاهرودی شود به این معنا که جلوتر از پرواز رئیس قوه قضائیه خالی به سوی تهران برود و به همه نیز بگویند آقا در آن هواپیماست بعد هم حضرت شاهرودی با طوطی و 14 همراهش در پرواز مسافربری در قسمت درجه یک هواپیمای آنتونف روسی اجارهای، راهی پایتخت شود تا اگر خدای ناکرده قصد سوئی نسبت به جنابش در میان بود و یا استکبار تصمیم گرفت هواپیمایش را نشانه برود، هواپیمای اولی هدف قرار گیرد و نه طیاره ایشان...
بله، در سالهائی که آزادمردان اهل طریقت در بلاد اسلام زبان میگشودند و دین تعبّدی را بر نمیتافتند، و با شجاعت در برابر مقدس نماها و دین محوران خشک مغز میایستادند صدراعظم یهودی و وزیر نصرانی و مستشار عجم زرتشتی دستگاه خلافت اسلامی را در بغداد میچرخاندند، در قونیه پاشای ترک در سماع درویشان در صف نخست بود، در شیراز شاه شجاعی ظهور میکرد که در دفاع از آزادی و آزادگی و حقوق اهل قلم و نظر به روی پدر خشک مغزش شمشیر میکشید. این درست که سر منصور حلاج به دار شد و گردن شیخ اشراق به تیغ یکی در بغداد و دومی در حلب پاره شد، اما در کنار علما و عرفای شهید راه آزادی اندیشه و رنسانس دینی، صدها دیگر هستند که با عزت و احترام زیستند و در پایان عمر عزتی بیش از روزگار حیات یافتند. تسامح حتی در عصر قاجار، آن هم پس از سالهای آخوندنوازی خاقان مغفور چنان بود که اجله علمای عصر به شنیدن مدعیات سید علی محمد باب حکم تکفیر و ارتدادش را ندادند بلکه نظر ناصرالدین شاه را پذیرفتند و با او به مباحثه و مناظره پرداختند و در پایان مجلس حکمشان نظر به خلل در عقل سید داشت و نه به قتلش، آنچه بعدها بر سر سید باب آمد مقوله دیگری است که ربطی با واکنش علما ندارد. یا در مورد احمد کسروی، پاسخ اکثریت حوزویان به نوشتههای او نوشته بود و خطابه، تنها تروریستهائی از نوع سید میرلوحی ملقب به نواب صفوی حکم قتلش را دادند. مفتوح بودن باب اجتهاد در تفکر شیعی، امکان تعاطی فکر و نظر و اختلاف در مسلک و مشرب و تفسیر و تحلیل متون دینی از جمله قرآن را، همواره فراهم میکرد. امروز اما حکایت را قلم ارتجاع مینویسد و شگفتا وقتی دکتر سروش با آن زبان شاعرانه مؤثر و دلانگیزش، پا را فراتر از مجتهد شبستری میگذارد، اول کسی که گریبانش را میگیرد نه شیخ سبحانی بل بهاءالدین خرمشاهی است (البته جناب شیخ نیز مباحثه را تا حد نزدیک شدن به تکفیر دنبال میکند). خرمشاهی اما از همان ابتدا بر آن است که غرفه خود را در بهشت ولایت فقیه وسیعتر و مواهب مرحمتی نایب امام زمان را کلانتر و باارزشتر کند. به همین دلیل تمام اصول و ضوابط حوزه اندیشه و تفسیر و تحلیل را زیر پا میگذارد و در همان حد ابوالقاسم ابوالارتجاع خزعلی حکم ارتداد سروش را صادر میکند. ما در شرایط بسیار حساسی در عرصه اندیشه و بحث فرهنگی و دینی به سر میبریم. در جامعه ما حالا حسین اللهکرمهائی که آماده تنفیذ احکام حضرت خرمشاهی و شرکا هستند بسیارند. دستمزد تکفیر و تفسیق و مرتد خواندن آزاداندیشان و متفکران و اهل قلم و نظر، بسیار بالاست، حتی میتواند (چنانکه در مورد فلاحیان و خسرو خوبان و ناصر ابوالمکارم شیرازی و احمد خاتمی و احمد جنتی کارساز بود و آنها را به وکالت و وزارت و بالاتر رساند) فرش قرمز ریاست جمهوری را زیر پای فرد بگسترد. زمانی که مجید مجیدی فیلمسازی که کارهایش را در عرصه سینما بارها ستودهام با سنگ پراکنی به سروش، صاحب فیلمنامه تصویب شده میشود و بلافاصله نیز هزینه ساخت فیلم به فرموده نایب امام زمان در اختیارش قرار میگیرد نباید شگفتی زده شد. پیش از او خرمشاهی حکم قتل را صادر کرده است. به هر روی کار سترگ مجتهد شبستری و ایضاح و تکلمه و پینوشت دکتر سروش در باب وحی و کلام قرآن و رسالت را پاس داریم. به گمان من این وظیفه همه آزادگان و فرزانگان اهل قلم و نظر از حوزویان تا دانشگاهیان است که با حمایت از حق مجتهد شبستری و دکتر سروش برای بیان اعتقادات و نقطه نظرهایشان، مجال ندهند ابوالارتجاعهای حوزه و کیفکشهای مکلای آنها از نوع قلم به دست و دوربین بر دوش در میدان بحث و فحص پیرامون دین و مذهب و فرهنگ یکه تاز شوند. با همه دلم به استاد مجتهد شبستری و دکتر عبدالکریم سروش، درود میفرستم. سد را شکستید و چشم و گوش بسیاری را باز کردید.

شنبه 29 تا دوشنبه 31 مارس
از شمار دو چشم هم یک تن نبود

این را زمانی فهمیدم که عباس پهلوان، من نوجوان تازه به صف اهالی مجله فردوسی پیوسته را به نمایشگاه کتاب در دانشگاه تهران فرستاد. چون دانشجوی دانشکده حقوق بودم خیلی زود به درون دانشگاه و البته نمایشگاه راه جستم. از بزرگان دانشگاهی و اساتید و نویسندگان و شعرای صاحب نام، بسیاری در آنجا بودند. کتاب امیرکبیر و ایران را چندی بود از امیرکبیر خریده بودم.
(توضیحی بدهم که آقای عبدالرحیم جعفری صاحب و مدیر انتشارات امیرکبیر که اخیراً دو جلد خاطراتش «در جستجوی صبح» عزیزترین مصاحب شبهای دور و درازم بود، به گردن من و هزاران نویسنده و محقق و روزنامهنگار و شاعر و اهل خرد حق بزرگی دارد. او بود که با ابتکار بزرگش به ما اجازه داد با پرداخت 30 تومان 300 تومان کتاب بخریم و هر ماه سی تومان بپردازیم. جالب اینکه با آن سی تومان هم میتوانستیم باز کتاب بخریم. من از 14 سالگی به حلقه خریداران 30 تومانی پیوستم و سال اول دانشکده حقوق بودم که با پدر رفتیم 270 تومان بدهی را تسویه کردیم و پدر هزار تومانی برایم کتاب خرید که همه آن کتابها به همراه اثاث و خود خانهام، مصادره شد و لابد کتابها امروز کتابخانه یکی از غصبیخواران ولایت فقیه را پر کرده است.)
از آن جمع سرشناس بعضی را فقط از روی تصاویرشان میشناختم، اسلام کاظمیه را اما به علت دوستیاش با دکتر امینی و آمد و شد من و پدرم به آن خانه از نزدیک میشناختم. کنارش ایستاده بودم و نظرش را یادداشت میکردم که ناگهان با شتاب جلو رفت و دستهای مردی با عینک و بسیار شیک را در دست گرفت. من نیز به دنبالش جلو رفتم و اسلام ناچار شد بگوید این جوان از بچههای مجله فردوسی است و عربی هم میداند. این گونه به فریدون آدمیت یکی دیگر از فرزانگان میهنم معرفی شدم. با شوقی کودکانه گفتم کتابتان را خریدهام و دارم میخوانم. بعد هم اضافه کردم آیا شما پاورقی خواندنی دکتر صدرالدین الهی را درباره زندگی امیرکبیر خواندهاید؟ پاسخش یادم نیست اما سری تکان داد و به سوی جمعی از اهل قلم که از همنسلانش بودند روان شد.
بار دوم اما او را در محضر زنده یاد عزالدین کاظمی دیپلمات آزاده و وابسته به نهضت ملی و فرزند زنده یاد باقر کاظمی یار همدل پیر احمدآبادی دیدم. این بار گپ و گفتمان، به مجادلهای تبدیل شد که با یادآوردنش خجالت میکشم فریدون آدمیت مهذّب مبادی آداب گرفتار جوانی شده بود با سر پرشور که از فلسطین و لیلا خالد و جورج حبش میگفت و به نویسندگان معتدل پایبند به اصولی که ره به ستیز با امپریالیستها در ویتنام و اسرائیلیها با عربها و فلسطینیها نمیبردند، حمله میکرد.
فریدون آدمیت آن شب از بحرین گفت و سه چهار بار اشکش را پنهان کرد. از مشروطه گفت، از آخوندزاده و رسالاتش و دست آخر خواهش مرا گردن گذاشت و در دفتری که هنوز دارمش و هنگام خروج از ایران با من بود و به سرنوشت دیگر نوشتهها و سرودهها و تصاویر و... مصادره شدهام گرفتار نشد، عباراتی را با خطی خوش برایم نوشت. استاد فرزانه چنان دلبسته انقلاب مشروطه و دستاوردهای آن بود که در دفتر من از انسانهائی تجلیل کرد که جان فدای اعتلای پرچم آزادی و حاکمیت ملی و دمکراسی در کشور استبدادزده ما کردند.
شنبه دهم فروردین، فریدون آدمیت در تهرانکلینیک در سن 87 سالگی درگذشت. نفس دیگر یاری نکرد و برای همیشه خاموش شد. در مرگ دکتر سید جعفر شهیدی نیز گفتم که حتی در شمار دو چشم نیز او هزار تن بود. همان هزار فرزانهای که دکتر مقدم حکایتشان را برایمان گفته بود. آن هزاری که همانند لشکر جاویدان داریوش «چون یکی از دست میشد دیگری جایش مینشست که از روزگار کوروش این هزار فرزانه پاسدار فرهنگ و زبان و تاریخ و میراث فرهنگی ایران زمین بودند و در زمان حمله عربها و اشغال ایران، این فرزانگان ـ و فردوسی یکی از آنها ـ توانستند زبان فارسی و فرهنگ و عادات و سنن گذشتگان را به نسل پس از خود منتقل کنند.» به گمان من فریدون آدمیت نیز یکی از هزار فرزانه بود.

در عراق چه میگذرد؟
درگیریهای عراق بین نیروهای دولتی و جیشالمهدی و دیگر دست پروردگان سپاه قدس و اطلاعات سپاه در بصره و کویت و العماره و دیوانیه و کربلا و بغداد، دنباله مبارزهای است که دکتر ایاد علاوی در روزگار صدارتش (که برای مردم عراق امروز به صورت یک رویا درآمده) علیه مقتدی صدر در نجف آغاز کرد. آن روز علاوی در فلوجه و تکریت با القاعده میجنگید و در نجف با قاتلی به نام مقتدی صدر که دستهایش تا مرفق به خون مرحوم عبدالمجید خوئی و کلیددار حرم حضرت علی آلوده بود. مراجع و البته مصلحت اندیشان صدرنگ نگذاشتند علاوی کار را تمام کند. و بعدها او را برای حمله به مواضع جیشالمهدی در نجف ملامت کردند. حالا ملامتگران خود به نبرد با آدمکشان صدری پرداختهاند. تفصیل امر را هفته دیگر مینویسم.

April 4, 2008 07:30 PM






advertise at nourizadeh . com