یکهفته باخبر
... خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
سه شنبه 2 تا جمعه 5 سپتامبر
رمضان در عصر طاغوت
اگر «ممی جون» التماس و اصرار ما را میپذیرفت و «آقاجون» پدربزرگ مادری می پذیرفت که همسرش در خانه داماد و نزد دختر و نوادگان عزیزش رمضان را اگر نه به تمامی ولی چند شبی سر کند، ماه مبارک رنگ دیگری میگرفت. «کوچک بیگم میرعلائی» مادر پدر هم گاهی همسفر رمضانی ما بود. دو دایره پرجذبه از دو مادربزرگ به شبانههای رمضانی ما عطر و طعمی میداد که هنوز هم در پی این همه سال و ماه با من است. دو یا سه شب به پیشواز رمضان میرفتیم. اما نخستین شب حال و هوای دیگری داشت. بختمان چقدر بیدار بود اگر رمضان به زمستان می افتاد و کرسی و شبچره و شاهنامه هم به دعای سحر و صحیفه سجادیه اضافه میشد.
از آن سال که روزه سرگنجشکی رفیق راه شد و همسفره سحری با اهل خانه شدم تا دوازده سیزده سالگی که دمی ماش مادربزرگ پدری و کباب شامی ممی جون مادر بزرگ مادری را باید با اشتها میخوردم که دیگر تا غروب روز بعد خبری از خوردنی نبود، به گونه عاشقی چشم انتظار رمضان بودم.
در سالهای طاغوتی هیچکدام از ما معنای مفسد فی الارض، محارب با خدا، زنای محصنه، سنگسار، آخوند آدمخوار، ولی فقیه، نایب امام زمان، ولی امر مسلمانان جهان، نمایندگان مقام معظم رهبری، سرود انجز انجز، حزب الله فهم غالبون و... را نمیدانستیم. در رمضان طاغوت، حتی بزرگترهای ما فکر نمی کردند برای رسیدن به مقام وزارت کافی است یک پنج ریالی را داغ کنید و چند روز روی پیشانی بچسبانید تا جای داغ آشکار شود، در مراسم اعدام مخالفان رژیم حداقل دو سه بار تیر خلاص بزنید، عکس مار را روی دیوار بکشید، و دست و پای یک آخوند شیاد را بلیسید تا با امام زمان همکاسه شوید.
در آن سالها آخوندهائی که من می شناختم (و هزاران بل میلیونها هموطن من نیز حتماً با آنها آشنا بودند) مرجعشان شریعتمداری و خوانساری و حاج آقا حسن قمی و حاج شیخ بهاء الدین نوری و... بود و روضه خوانشان، سید عرفان و افتخار الواعظین واحتشام، وعاظ و خطبایشان دکتر عباس مهاجرانی (که عمرش دراز باد) و زنده یاد دکتر سید محسن بهبهانی و آل آقا و ابن الدین، و فاطمی، اقطاب عرفان و صفایشان از نوع مرحوم جندقی (میرفخرائی) ستایشگر، حاج سید مهدی قوام زاده، صالح علیشاه گنابادی و پورعارف، مرحوم حاج شیخ حسنعلی مقدادی اصفهانی معروف به نخودکی، و مداحشان از تیره سید جواد ذبیحی و علی بهاری و درویش امیرحیاتی با دوتار و علی جویم علی گویم... بودند.
در زمان طاغوت چون معاون کل مدیرعامل صدا و سیما محمود جعفریان از بازگشتگان از سراب دائی جان یوسف بود که من خود حداقل سه رمضان بسیار شبها در دفترش در تلویزیون هم سفرهاش بودم و با او افطار می کردم، بنابراین رادیو تلویزیون طاغوت در ماه رمضان رنگ و طعم دیگری داشت. در شهر نوی طاغوت هم خواهران تنهائی (عنوان گزارشی که از زنان قلعه نکبت و درد و تراژدیهای یک سال برای مجله فردوسی نوشتم و عباس پهلوان عزیزم چنان عرضه اش کرد که تا مدتها بحث ونقل آن اینجا و آنجا بر سر زبانها بود) در ماه رمضان تن از گناه!! میشستند و لاتهای جمشید و چاله میدان دهان آب می کشیدند و حداقل در آن سه شب که «خیر من الف شهر» بود قرآن بر سر می گرفتند و چاقو غلاف می کردند. در آن رمضانهای پر از نور و عشق و دلهای شناور در چشمه خدا زندگی همه ما دگرگون میشد، حتی همکلاسیهایم لولاچی یهودی و خمسی بهائی و آوانسیان ارمنی و ملک پور زرتشتی ظهرها ساندویچهای خانگی خود را یواشکی در پشت درختی و یا دیواری به نیش میکشیدند که احترام همکلاسیهای مسلمان را حتی اگر روزه خوار بودند رعایت کرده باشند. میس هرمینه معلم انگلیسی ما در مدرسه ایران که بدون شک زیباتر از مریم مجدلیه بود و پوستش مثل ابریشم با عطری که وقتی بالای سر من دولا می شد تا مشقم را با دقت بنگرد، چنان روی جانم می ریخت که در همان کودکی به دلم قول می دادم وقتی بزرگ شدم سر به دنبالش گذارم، با رسیدن ماه رمضان تور نازکی بر سر می انداخت و نگاهش را از آقای مکّی معلم حساب که عاشقانه به او خیره می شد می دزدید.
در ماه رمضان طاغوت وقتی سحر از راه می رسید ناگهان جهان روشن می شد. اگر از بالا، فراز شب به شهرها مینگریستی، ناگهان میدیدی تک چراغی روشن میشود و به دنبال آن زنجیر چراغها در چهار سوی شهر گسترده میشد. از خانهها بوی عطر نان و برنج و دعای نیمه شبان و صدای سماور جائی برای خواب حتی بچههای کوچک نمی گذاشت. حتی در خانه و کومه فقرا نیز به برکت آن صفای رمضانی که باعث می شد گاه ده بار سینی به دست از خانه مان به زیر بازارچه کوچه ورزشگاه و ساعت مشیرالسلطنه بروم و کاسههای غذا را که مادر تمیز و زیبا آماده می کرد به آنها که نداشتند یا کمتر داشتند بدهم نیز کم و بیش عطر غذا جاری بود.
از ساعت دو به بعد رادیو روشن می شد. ما را یکساعت بعد از خواب بیدار می کردند. تا آنجا که به یاد دارم، وقتی صدای ذبیحی بلند می شد، انگار ناگهان همه چیز و همه کس، در لرزههای صدای او به رقص می آمد. اصلاً انگار خود خدا می خواند. نخست شعرهای سعدی بود و کلیم و حزین و شیخ بهائی که «مقصود من از کعبه و بتخانه توئی تو / مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه». حالا سفره هم پهن شده بود. شبهای قدر که قرآن بر سر می گرفتیم سفره دیرتر پهن می شد. بعد ذبیحی مناجات را شروع میکرد. «الهی... دانا و توانائی، بر همه چیز بینائی، به تو زیبد ملک خدائی...» و بعد موشحات عربیاش آغاز میشد. وقتی سید لال نخاله ای که با اشاره و گاه نوشتن از همه چیز در گذشته و حال می گفت به خانه ما آمد، در یکی از شبهای رمضان با صدای ذبیحی گریست و روی کاغذ نوشت این مرد حتی از عبدالوهاب و ام اکلثوم زیباتر عربی می خواند... بعد از آن «عمّن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» بود و دعای پدر و چشمان پر از عشق مادر با نگاه عطرافشان مادربزرگ. خواهرکم سر روی زانوی من پای سفره به خواب رفته بود. اذان بود و بعد توپ سحر و امساک. سفره جمع میشد، بانگ صلات خانه را لبریز می کرد و چراغها که یک به یک خاموش میشد... در مدرسه دروغ نمی گفتیم، دعوا نمیکردیم، حرف بد نمی زدیم. اینطور ما را بار آورده بودند. عصر که به خانه می آمدیم مادر نگران بود که روزه رمق نور دل و دیدهاش، فرزند عزیزش را برده است. سماور جوش بود و اندک اندک لحظه افطار سر می رسید. سخنرانی آقای فاطمی با آن ضربآهنگ پرکشش تمام میشد، بعد مدحی بود و سپس تحلیلی اغلب عمیق تر از سخنرانیهای معمولی که دکتر عباس مهاجرانی عرضه کننده آن بود. حالا عطر برنج و حلوا و... خانه را انباشته بود. بعد صدای ایرج گرگین در خانه می پیچید «با هم به سوی خدا برویم» و ذبیحی قلبت را با «ربنا» میلرزاند. در فاصله بانگ او گرگین مثنوی میخواند و بعد دعای صحیفه سجادیه دکتر محسن بهبهانی بود که در نوروز انقلاب به دستور آدمخوار اول شیخ صادق خلخالی، آدمکشانی از ذوب شدگان در انقلاب سحرگاهان به در منزلش رفتند، در زدند و سید را که سر سجاده بود به خیابان کشیدند تا گلولههای کینه و ناجوانمردی را در دل پر از ایمان او خالی کنند. با بانگ اذان مادر استکانها را از آب جوش پر می کرد و بعد خرما بود و نان روغنی و شیرمال مغازۀ سیادت چهار راه سیدعلی، و آنسو در جعبه صدا، مهدی سهیلی با کاروان شعر و موسیقی از راه میرسید... رمضان در عصر طاغوت چنین در جان ما نشست و آنگاه که سید روح الله مصطفوی رمضان را نیز چون وطنمان مصادره کرد، ذبیحی و بهبهانی را کشت، گرگین را به اجبار راهی غربت کرد و دکتر عباس مهاجرانی را که نیمی از اصحاب و نوکرانش تا گردن مدیون او بودند به زندگی در تبعیدگاه ناچار کرد دیگر رمضان معنائی نداشت. قلعه را پاسداران انقلاب و اسلام ناب انقلابی محمدی آتش زدند. لاتهائی که یکماه عرق نمیخوردند در مقام مسئولان کمیتههای انقلاب، شبهای قدر را نیز به فتوای آخوندهای فریبکار از جمله شبانههای عیش و فسق قرار دادند و شیشههای مشروب مصادرهای را جای شربت نوشیدند. زنان قلعه با درد و فقر در گوشه ای خاکستر شدند تا با به تخت نشستن نایب امام زمان دخترکان معصوم شب اعدام نصیب برادران پاسدار شوند و نسل بعدیشان در دُبی تختخواب شیوخ نفتی را گرم کنند.
رمضان هم مثل محرم و شعبان با رنگ تظاهر و لعاب فریب، از خانهها رخت برکشید. حاج عزت ضرغامی که افتخار می کرد به دست خود دهها ضدانقلاب را کشته است جای مهندس قطبی در دفتر ریاست صدا و سیما نشست و ماه رمضان معاونش برادر غفور که اتاق محمود جعفریان را مصادره کرده بود در حالی که دهانش را لابد می شست که بوی غذائی که ظهر بلعیده بود بیرون نزند فرمان میداد روزه خواران را در صدا و سیما فهرست کنند تا او علاوه بر جریمه نقدی به تنبیهشان اقدام کند.
طاغوت و اعوانش اهل روزه نبودند اما در عصر آنها رمضان معنا داشت، سحر و افطار هم. ذبیحی در نیمه های شب پنجرهای بین ما و خدا میگشود. حالا اما نوحهها و مناجاتها را رضا هلالی میخواند که نه به خدا اعتقاد دارد نه رمضان را میشناسد. به فرزندانم از رمضان طاغوت می گویم و آنها وقتی میشنوند روزگاری من هم روزه میگرفتم با شگفتی میپرسند، رمضان شما چه شد که حالا به سراغش نمیروید؟ می گویم خمینی اعدامش کرد. این رمضان که میبینید دکان حقه بازی و تزویر است. عطر وطعم ندارد. و رفقایش یا مثل ذبیحی و بهبهانی خاکستر شده اند و یا مثل من تبعیدیاند و از خانه پدری دور.
شنبه 6 تا دوشنبه 8 سپتامبر
دیدار دکتر و سرهنگ
1 ـ معمر زیباترین یونیفرمش را پوشیده بود. از چند هفته پیش به «لوئیجی» طراح ایتالیائی اش که فقط یک مشتری دارد و آنهم معمر و اعضای خانواده اوست، سفارش داده بود لباسی میخواهم متفاوت از همه لباسها، سپید رنگ با تکمههای طلائی، چیزی بین یونیفرم نیروی دریائی و بالاپوش زربفت سنوسیها (خاندان سلطنتی لیبی). لباس را که به تن کرد چند بار از شوق دور خود چرخید. آرایشگر موهایش را ژل زد، پشت موها را صاف کرد. حسابی رنگ سیاه به آن زد تا اثری از سپیدی نباشد. سبیل وریش پروفسوریاش را هم رنگ کرد. سیاه سیاه. آخر معمر عاشق سیاهی است. دختران خوش هیکلی که پاسداران خصوصی او هستند اغلب چهرهای تیره دارند، بعضی مسی رنگ، شماری به رنگ قهوهای به شیر آمیخته و تنها معدودی سپیدروی آنهم از تیره بربرها هستند. معمر بیست سال است که شبها در میان این دخترکان میخوابد. آن هم پس از آنکه تنش را پاسداران مؤنث در شیر شتر میشویند، با روغن زیتون او را ماساژ میدهند، دو سه خط کوک برایش دراز میکنند تا بالا بکشد و بعد به بستر میروند وسرهنگ را با لالائی بر سینههای برهنه خود میخوابانند (اینها آمیزهای است از آنچه رفقای دیروز سرهنگ نقل کردهاند و مخالفانش روی سایت لیبی آزاد آوردهاند).
سرهنگ معمر که روزگاری صبح و شب سرگرم دیدار با تروریستهائی بود که از شرق و غرب عالم به دیدارش میآمدند و با پول و اسلحه وداعش می کردند حالا مدتی است در پی توّاب شدن و رو به قبله واشنگتن و لندن و رم و پاریس نماز گزاردن، حداقل روزی دو سه مسئول بلندپایه غربی را در خیمههای مجلل و به ندرت، کاخ سپیدش در پادگان «باب عزیزیه» همانجا که مورد هجوم هواپیماهای آمریکائی به دستور رونالد ریگان قرار گرفت، پذیرا می شود. امروز اما میهمان عزیزی می آید که سرهنگ بابت دیدارش هزینه زیادی را متحمل شده است. سی میلیارد دلار پولهائی را که برای برنامه اتمی اش خرج کرده بود در طلب این دیدار آتش زد. تا امروز بیست میلیارد دلار غرامت ماجراجوئیهایش را به بازماندگان قربانیان جنونش پرداخت کرده و 20 میلیارد دلار دیگر هم باید بدهد. رفقای قدیمیاش را در تهران و دمشق و فلسطین نه فقط از خود رانده بلکه به بعضی ضربات با فاش کردن اسرارشان نزد مأموران عمو سام وارد کرده است. صدها حقوق بگیر و انقلابی سابق ولاحق را که از برکت عطایای نقدی و تسلیحاتی او به فعالیتهای خود برای ایجاد آشوب و ترور ادامه می دادند عملاً دچار فلج کرد با این امید که روزی بخت دیدار دکتر کوندالیزا رایس نصیبش شود و از برکت این دیدار راه واشنگتن به رویش باز شود. سرهنگ معمر با رویای برگذاری دو رکعت نماز شکر در محراب کاخ سفید به استقبال رایس قد راست کرد. دست بر سینه گذاشت و به مترجم عرب زبان مسئولان بلندپایه که همیشه در سفرهای رئیس جمهوری آمریکا و وزرای خارجه و دفاع او به خاورمیانه همراه است یادآور شد، به خانم دکتر رایس بگوئید این لحظه، پرسعادت ترین لحظه زندگی من است.
پنجاه و پنج سال پس از دیدار جان فوستر دالس وزیر خارجه آیزنهاور که برای دیدار با ملک ادریس السنوسی پادشاه لیبی و عقد یک قرارداد نظامی برای برخورداری ناوگان و هواپیماهای جنگی آمریکا در مدیترانه از بنادر و فرودگاههای لیبی به طرابلس غرب آمد، خانم دکتر رایس وارد لیبی شد. چنین منظری را اگر در وطنمان می دیدیم بدون شک می پذیرفتیم که اهل ولایت فقیه نیز مثل قذافی، جهان بعد از 11 سپتامبر را شناختهاند و میدانند با پرچم آمریکا و اسرائیل را آتش زدن و مرگ بر... سر دادن به جائی نخواهند رسید.
خبرگزاری مهر در مقالهای اشاره داشت «شاه مقبور یک حرف درست درباره قذافی زد و آن سرهنگ دیوانه بود...» من اما میاندیشم کدامیک دیوانهاند قذافی که پس از سی و هفت سال شعار دادن و ثروت ملتش را خرج تروریسم جهانی کردن و ملتش را به فلاکت و عزلت و حصار کشاندن، با یک دگرگونی بنیادین، درهای لیبی را گشود، زمینه پیشرفت و متحول شدن کشورش را فراهم کرد، دست دوستی به سوی غرب دراز کرد و با برخورداری از مواهب این دوستی، زمینهساز بازسازی لیبی شد و یا اهل ولایت فقیه که طی سی سال بیش از یکصد میلیارد دلار از ثروت ملی را غارت کردهاند، میلیاردها دلار را در حمایت و پرورش و آموزش تروریستهای شرق و غرب به باد دادهاند، از بامداد تا شام دروغ میگویند، ایران سربلند را به کعبه تروریستها و سرزمین نفرین شعار و شکنجه و حبس و مرگ تبدیل کردهاند. هم آزادی و دین و ایمان مردم را مصادره کردهاند و هم نام و اعتبار ایرانی را از اوج سرفرازی به حضیض ذلت و نکبت فروکشیدهاند. قذافی مجنون است و یا ژنرالهای سپاه نایب امام زمان با درجات کیلوئی حلبی، که صبح موشکهایشان رو به اسرائیل نشان میرود و ظهر زیردریائی غدیرشان برای زدن ناوهای آمریکائی حرکت میکند. عصر خبر نابودی قریبالوقوع آمریکا را میدهند و شب وعده نابودی اسرائیل را میدهند. راستی کدامیک دیوانهاند؟
September 12, 2008 05:16 PM