October 17, 2008

یکهفته با خبر

Kayhan-New.jpg

بنده دولت آنیم که «آنی» دارد...

سه ‌شنبه 7 تا جمعه 10 اکتبر
از شمار دو چشم هم یک تن نبود
کنار زایشگاه تهران در خیابان سنائی، «شبکده دکتر» میعادگاه بسیاری از ما در سالهای خوش استبداد بود. صاحب میکده یک مسیحای صاف و صادق بود با پیراهن پاکیزه و چهره‌ای که بسیار با مسیحای پیر پیرهن چرکین اخوان فرق داشت. در جمع زائران این کعبه من جوانترین بودم اما به قول این طرفی‌ها «کردنشال» مرا در دربار جناب دکتر کسانی امضا کرده بودند از نوع دکتر اسماعیل خوئی و نیکو خردمند و شهیدی و سپانلو و... که هر یک در دربار دکتر مقام و منزلتی والا داشتند.
ما جوانان آن روز (فشاهی و جلال سرفراز و خسرو گلسرخی و احمد اللهیاری و ستار لقائی و اصغر واقدی و احمد کسیلا و مهدی رضوی و حسین منزوی و با چند سال فاصله سنی سیروس مشفقی و محمدعلی سپانلو و دکتر اسماعیل نوری علا و...) از مجله فردوسی عباس پهلوان، به دوشنبه‌های کافه فیروز، چهارشنبه شبهای چاچول و چارلی رسیدیم. لقمه ژاپنی و میخانه دکتر در سنائی دیر مغانی بود که دیرتر به زیارتش نائل شدیم.

خیلی طبیعی بود که حضور ما چنانکه در کافه فیروز، چون جوانتر بودیم چندان محل اعتنای بزرگترها نبود که آل احمد را در میان می‌گرفتند (وزیری و هزارخانی و ساعدی و اسلام کاظمیه و براهنی و...) اما در دیر مغان دکتر (تا همینجا هم کعبه بود و هم دربار امیران میگسار شهر و دیر مغان، جلوتر که بروم لابد لقبی تازه برای این میخانه در پس ذهن خواهم یافت). هیچ ترتیبی و آدابی در میان نبود. وقتی از در وارد می‌شدی اگر کنار بزرگان صندلی خالی بود بیدرنگ می‌نشستی و اگر نبود از میز بغلی صندلی را بر می‌داشتی و در حلقه دوستان راهی می‌یافتی. چنین بود که در شبکده دکتر هر زمان وارد می‌شدم بی‌نصیب نمی‌ماندم و به درنگی در حلقه‌ای پر از شعر و عشق و زیبائی جا داشتم.
ساعت 6 بعد از ظهر بود که «امید» از راه رسید، خون ‌آلود، با سر و روی سرخ، شایسته همسرم فریادی زد و از هوش رفت. دکتر بند ناف را برید، بعد آبی بر سر و رویش ریختند و در پارچه‌ای جایش دادند و آنگاه پرستاری نخستین فرزندم را در آغوشم رها کرد. بوسیدمش، بوئیدمش، بر سینه فشردمش، و انگار هزار سال است او را می‌شناسم صدایش زدم «امید» من... حالا دیگر همه آمده بودند، ساعت از هفت گذشته بود و من شادمان از پله‌های زایشگاه تهران سرازیر شدم.
باید سری به دکتر می‌زدم که چهار قدم آنسوتر چراغش روشن بود. وارد شدم. نگاهم در نگاه نیکو خردمند و اردشیر که کنار هم نشسته بودند خشک شد. شهیدی پشت به من روبروی آن دو نشسته بود و من کنارش خلیدم. بی ‌اختیار صراحی برداشتم به سلامتی امید، اردشیر جیغی از شادی زد. هیچکس به اندازه او از تولد به وجد نمی ‌آمد. با محصص چند سالی بود آشنا بودم، از همان زمان که در مجله فردوسی و بعد ماه نو فیلم تقی مختار درباره‌اش نوشته بودم. یکی از آن مقالات در کتاب ویژه نامه اردشیر هست و آن بعد از ظهر که پس از سالها دوری در نیویورک دیدمش. آدرسش را از رفیق دیر و دورم بهمن مقصودلو گرفتم. در که زدم و اردشیر که در گشود هر دو هق هق می‌کردیم. چهره‌اش دفرمه شده بود. درست مثل برادرم احمد که پس از عمل جراحی‌اش در لندن و جلسات دردآور شیمی‌درمانی چهره‌ای متفاوت از آن کودک زیبای آرام پیدا کرده بود.
آن شب در میخانه دکتر اما اردشیر در حال و هوای دیگری بود. کاغذی برداشت و با مداد کونته روی آن خطوطی را کشید که از آن سر درنیاوردم. به نیکو گفت عزیزم فردا یادم بینداز این را کامل کنم چون مال پسر علیرضا است. گفتم می‌خواهم «امید»ش بخوانم و او وعده داد که نامش را بر پیشانی تابلو حک کند. فردا گرفتار شدم و پس فردا که عصر هنگام با شایسته و امید و مادرم و مادر همسرم از زایشگاه به خانه باز می‌گشتیم جلوی پله‌های زایشگاه تهران دکتر که بیرون مغازه‌اش ایستاده بود ما را دید. دستی تکان داد و به سرعت به درون رفت و در بازگشت بسته‌ای در دست داشت. آمد و گفت این را اردشیرخان برای شما گذاشته است. بسته را گرفتم و به خانه رفتیم. به محض ورود کاغذها را دریدم، تابلو بیرون زد. سیاه گردنی در هیأت یک مشت رها شده بر وسط بوم. تابلو را بالا گرفتم نوشته بود برای امید فرزند علی‌رضای عزیزم. اردشیر محصص برای تولد نخستین فرزندم تابلوئی به این نفاست را کشیده بود... خبر مرگ اردشیر که می‌آید تنها یک سؤال در دل و جانم حضور یافته است: «تابلوی اردشیر کجاست؟ کدام بچه کمیته‌ای سال 60 تابلو را همراه با کتابها و اسباب‌بازی‌های فرزندانم به خانه‌اش برده است؟» در حکم کمیته خیابان وزرا نوشته بودند لازم است کلیه اموال منقول نامبرده (ـ یعنی علی‌رضای ضد انقلاب وابسته به استکبار و... ـ هنوز حسین بازجو القاب عدیده را به من نبخشیده بود) ظرف 24 ساعت به کمیته منتقل و تحویل حجت‌الاسلام والمسلمین عمادی شود. راستی وقتی مأموران به خانه‌ام ریخته بودند و کتابها و زندگی‌ام را کیسه کیسه و جعبه جعبه به کامیونی که جلوی ساختمان پارک شده بود بردند چه بر سر تابلوی اردشیر آمده بود؟ آنها که از تابلو و نقاشی و کاریکاتور آنهم کار اردشیر محصص چیزی نمی‌فهمیدند. آیا حجت‌الاسلام مسئول اموال مصادره‌ای کمیته وزرا تابلو را به خانه‌اش برده بود؟ آیا تابلو هنوز بردیوار خانه‌اش آویزان است؟ این سؤالات پیاپی در ذهنم می‌نشیند. هر بار امید به تابلو نگاه می‌کرد و با زبان کودکانه‌اش سؤال می‌کرد باباعلی جون، این چیه؟ می‌گفتم عزیزم این قلم اردشیر عزیز من است که روز تولد تو بعضی از خطوطش در میخانه دکتر ترسیم شد. می‌گفتم این تابلو را مثل تو عاشقانه دوست دارم. این تابلو عطر و نقش ترا دارد... در نیویورک به یاد اردشیر می‌آورم آن شب و آن تابلو را، میخانه دکتر را، نیکو و شهیدی را و خوئی را... زار می‌زند، علی رضا آیا یکبار دیگر در شبکده دکتر جمع خواهیم شد؟ نگاهم را از چشمش می‌دزدم، اردشیر عزیزم مطمئن باش باز می‌گردیم. لابد حالا دکتر با موهای سپید چشم‌انتظار ورود ما است. اردشیر لبخندی می‌زند و بعد کارهای تازه‌اش را نشانم می‌دهد. نازک آرا زنانش را، دوستاق‌بانان سلطان صاحبقران، علی‌خان حاجب‌الدوله که از کشتن میرزا تقی‌خان امیر نظام باز می‌گردد. آنسو چهره سرشار از درد عزت ‌الدوله خواهر شاه و همسر امیر... سرهای بریده بر سینی طلا بی هیچ جرم و جنایتی، و در سوی دیگر آخوندکی که از عمامه دلقی ساخته است و به فریب خلق پرچم عجل‌الله فرجه برافراشته است.
وقتی که به لندن باز می‌گردم، انگار خیالم راحت شده که تابلوی اردشیر برای امید از بین نرفته و نخواهد رفت. مهم نیست که جایش بر دیوار خانه حجت‌الاسلام عمادی خالی است. و آقا تابلو را به ثمن بخس به دلالی فروخته است. مهم این است که جای آن مشت را در تابلوهای دیگر اردشیر هم می‌بینم... رضا زنگ می ‌زند که اردشیر به تصویرهایش پیوست. ماه پیش که نازی بیگلری همکار نازنینم در صدای آمریکا گزارش جانانه و دلپذیری از اردشیر و نمایشگاه اخیرش پخش کرد، یک لحظه، فقط یک لحظه اردشیر را دیدم. درست عین احمد برادرم شده بود در آخرین ماه زندگیش. انگار مثل احمد ده ساله بود. صورت متورم، سر بزرگ، چشمهای بی‌حال و لبهای برآمده. لازم نبود از پزشکی چیزی بدانی تا درک کنی اردشیر راهی است، نه به سوی خانه پدری، بلکه می‌رود که برای همیشه بخوابد. زیر درختی که به قول نظامی عروضی سمرقندی هر بار شاخه‌ها بر خانه‌اش گل‌افشان کنند. به امید می‌گویم مردی که حضورت را در این جهان در نخستین ساعات، ترسیم کرده بود خاموش شد. لحظه‌ای درنگ کرد و بعد با سادگی بسیار پرسید باباعلی جون همون مشتی که روی دیوار ماند؟!

شنبه 11 تا دوشنبه 13 اکتبر
وقتی حسین بازجو عصبانی است
1ـ اظهار لطف حسین بازجو و ابواب جمعی‌اش به من موضوع تازه‌ای نیست. دیرسالی است که حضرتش انواع و اقسام قصه‌ها را در باب صاحب این قلم، قلمی کرده است. و البته هر بار بابت این قصه‌ها، صلتی از اربابش سیدعلی آقا نایب امام زمان واصغرخان حجازی دریافت کرده است. وقتی رئیس دفتر سابقش خبر داده بود که بعد از نوشتن و صدور کتاب «نیمه پنهان» درباره من، نویسنده مفلوک آن کتاب یک بسته ضخیم هروئین و مدیر کیهان و نماینده مقام معظم رهبری ده هزار متر زمین در دماوند دریافت کرده است، دلم به حال نویسنده که از دوستان عهد شباب ما بود و دم مرگ در نوشته‌ای از من حلالیت طلبید، سوخت... با اطمینان می ‌توانم بگویم حسین بازجو به خاطر نوشته‌ هایش علیه من امتیازات مالی و معنوی فراوانی از ولی فقیه ونوکر امنیتی‌ اش دریافت کرده است.
روز شنبه حسین بازجو بار دیگر جوش آورده بود. آن هم به خاطر مطلبی که محمد رضا یزدان ‌پناه از نویسندگان طرفدار محمد خاتمی در وبلاگش و سپس در سایت «یاری نیوز» پیرامون برنامه هفته گذشته من در صدای آمریکا روز یکشنبه «دو روز اول» با بیژن فرهودی نوشته بود. این نویسنده جوان ضمن اظهار لطفی که گاه به مدح شبیه به ذم و زمانی برعکس شباهت داشت دلیل ماندگاری صاحب این قلم را میخکوب کردن مخاطب با اخبار محرمانه از سری ترین و لایه لایه ‌ترین محافل امنیتی جمهوری اسلامی و... دانسته بود و در باره خبری که در کیهان نوشته و در دو روز اول صدای آمریکا گفته بودم یعنی ریاست جمهوری احمدی‌ نژاد در صورت پیروزی جان مک کین و علی اکبر ولایتی در صورت پیروزی باراک اوباما در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا یاد آور شده بود: اگر آقای نوری ‌زاده به راستی چنین منبع یا منابع موثقی را در اختیار دارد که اخباری به اهمیت و حساسیت خبر فوق ‌الذکر را به او منتقل می‌ کند پس لابد دیگر اخبار مهم و فوق محرمانه این نهاد ـ بیت خامنه‌ای ـ و دیگر سازمانهای کلیدی نظام را هم در دست دارد... سپس نویسنده عدم گردش آزاد اطلاعات در کشور را باعث توجه مردم به برنامه ‌های من دانسته، اهل ولایت فقیه را نصیحت کرده بود که خلاصه جلوی گردش اطلاعات را نگیرید تا نوری ‌زاده از داشتن اینهمه مخاطب محروم شود...
حسین بازجو از خواندن این مطلب سخت جوش آورده بود به طوری که روز بعد در روزنامه ‌اش کیهان نوشته بود: «یک سایت جدیدالتأسیس که در پوشش حمایت از خاتمی، دنبال گردآوری و پیوند عناصر ضدانقلاب است (درد حسین بازجو و اربابش در همین عبارت پنهان است. هرگونه پیوند و یا حتی ارتباط بین دگراندیشان و آزادیخواهان در داخل کشور با ایرانیان مبارز در خارج حضرات را سخت وحشتزده می ‌کند) به ستایش از علیرضا نوری ‌زاده همکار لانه جاسوسی، عضو سابق رادیو اسرائیل ومجری کنونی صدای آمریکا پرداخت (حقاً که خسن و خسین هر سه دختران مغاویه بودند. منکه مثل حسین بازجو نیستم که طوق نوکری سفارت روس و جیره ‌خواری سفارت لیبی را بر گردن داشته باشم. رفقای سابق حسین بازجو بالا رفتند، پائین آمدند و سندی که از من در سفارت آمریکا پیدا کردند حاکی از این بود که در میهمانی که به افتخار پروفسور جیمز بیل آمریکائی مدافع انقلاب و خمینی در منزل کاردار آمریکا برپا شده بود همراه با دکتر آذرمی، دکتر گودرزنیا ـ روانش شاد ـ برادرزاده آقا شهاب اشراقی داماد آقای خمینی و... دعوت داشتم... در باب رادیو اسرائیل نیز نه همکار رادیو بوده‌ام و نه عضوش بلکه مدتی آقای مناشه امیر و خانم فرنوش رام یادداشتهای روزانه مرا که طی سالیانی دراز جمع ‌آوری کرده‌ام در برنامه فارسی پخش می‌کردند وگاه به گاه نیز مصاحبه‌ ای با من در رابطه با مسائل سیاسی روز داشتند. که تقریباً طی ده دوازده سال گذشته منهای مصاحبه‌ای به مناسبت انتشار یکی از کتابهایم، مصاحبه‌ای با این رادیو نداشته ‌ام آن هم به دلیل گرفتاری‌های بسیار و داشتن برنامه روزانه تلویزیونی و...)
حسین بازجو شریعتمداری سپس می‌نویسد: «یاری نیوز با این بهانه که از فقدان گردش اطلاعات در کشور و افتادن دور به دست رسانه‌ های خارجی انتقاد می‌ کند، نوشت؛ دکتر نوری‌زاده روزنامه ‌نگاری است که خوب فکر می ‌کند. او در رسانه‌های اپوزیسیون ماندگار شده و بی ‌گمان یکی از نقاط قوت نوری ‌زاده اخبار متعددی است که از سری‌ ترین و لایه‌ لایه ‌ترین محافل امنیتی جمهوری اسلامی گزارش می ‌کند. القای جذابیت و تأثیر برای صدای آمریکا در حالی از سوی سایت یاد شده انجام می‌شود که ماههاست طیف‌های مختلف اپوزیسیون از نهضت آزادی گرفته تا داریوش سجادی و گویا نیوز و... نسبت به ناکارآمدی مطلق این رسانه آمریکائی زبان به طعن و تمسخر گشوده‌اند. (باز هم خسن و خُسین... از کی تا به حال اظهارات دکتر یزدی آنهم به دلایل معروف تبدیل شد به نهضت آزادی با همه طول و عرض، و چه موقع آقای سجادی شده‌اند اپوزیسیون؟) نماینده ولی فقیه سپس از ادبیات خانوادگیش واژگانی به وام می‌گیرد و نثار من می ‌کند و مدعی می ‌شود که نوری‌ زاده کسی است که همکاری خود را با موساد نفی نمی‌ کند. و به دروغ‌ پردازی در میان محافل اپوزیسیون شهرت دارد و از کاندیداتوری خاتمی به شدت حمایت می‌کند...
اینجا دیگر قصه از خسن و خسین فراتر می ‌رود. نوکر سابق سعد مجبر سفیر قذاقی در تهران که برای یک دهه و نیم یک دوجین به اصطلاح روزنامه ‌نگار را در خدمت داشت و به آنها حقوق ماهیانه می ‌داد و در جمع این عده علی حسین پناه به زندان افتاد، حسین بازجو، حسین صفار هرندی، م ـ ن به قدرت و دولت رسیدند... آنچنان در جهل مرکب غرق است که بیچاره حتی پرونده‌ سازی به شکل معقول را بلد نیست. فلانی همکاری خود را با موساد نفی نمی ‌کند درست مثل این است که من بگویم حسین بازجو هرگز رابطه خود را با سفیر سابق شوروی در تهران نفی نکرده است. از فردا ما هم می‌ نویسیم رهبر معظم انقلاب رابطه خود را با KGB هرگز نفی نکرده است و یا حسین صفار هرندی هیچگاه رابطه تنگاتنگ خود را با ایمن ‌الظواهری نفی نکرده است.
نکته دوم اینکه نوکرانی از تیره حسین بازجو ناچارند نفیاً یا اثباتاً در باب ارتباط خود با جاسوس‌ خانه‌ها و امنیت‌ خانه قسم اعظم بخورند. آن را که حساب پاک است نیازی به نفی یک دروغ مسخره ندارد. موساد ارزانی حسین بازجو و آنها که با امیران نیر و مأمور موساد در هتل استقلال باقالی پلو خوردند و آبروریزی ایران گیت را رقم زدند. و در نهایت اگر اخبار و گزارشهای من نادرست و ساختگی است چرا این همه زور می ‌زنید، سایت مرا فیلتر می‌ کنید، روی برنامه‌ام پارازیت می ‌اندازید که مطالبم به گوش و چشم و دل هموطنانم نرسد؟
اینهمه خنده‌ دار است که من از یکسال پیش به آقای خاتمی گفتم و در همین ستون نوشتم، خود را وارد بازی سیدعلی آقا نکن، اگر از پس ‌انداز آبرو هنوز درمی باقی داری آن را در راهی خرج نکن که به جز بی ‌اعتباری و غضب مردم نتیجه‌ای برای شما نخواهد داشت. همین دو هفته پیش در صدای آمریکا به تفصیل گفتم که خاتمی زیر فشار آنهاست که دلشان برای میز وزارت وریاست تنگ شده، او نباید وسوسه شود و بازار انتصاب سیدعلی آقای نایب امام زمان را گرم کند. با عبدالله نوری که بسیار مورد احترام من است نیز چنین گفتم و خیالم راحت است که او نمی ‌آید چون می ‌داند سیدعلی آقا چه نقشه‌ای برای بی ‌آبروکردنش دارد. اصولاً من بر این باورم که انتخابات آینده را با نتایج از پیش مشخص شده آن نباید جدی گرفت. مگر آنکه رویدادهای خارجی و حوادث داخلی مسیر دیگری را رقم زند. با این حساب کی من از کاندیداتوری خاتمی حمایت کردم؟ گفتم که خسن وخسین دختران چه کسی هستند.

از کوچه ورزشگاه تا آکسفورد
2ـ پنجشنبه دیر وقت برنامه «پنجره‌ خانه پدری» را برای جمعه ضبط می‌ کردم. به ساعت ایران، برنامه من در همه روزها به جز شنبه و یکشنبه دو و گاه سه نوبت شش عصر و 10 شب پخش می‌شود. اواسط برنامه ضمن اشاره به دستگیری یکی از اقطاب طریق گنابادی توسط مأموران امنیت‌ خانه سیدعلی آقا بی‌اختیار گریزی به بیدخت و از آنجا به کوچه ورزشگاه در خیابان شاپور زدم و اینکه پدربزرگ دستم را می‌گرفت و ته کوچه پیش از ورود به بلورسازی مرا به خانقاه دکتر نوربخش می‌برد. بعد هم از دکتر گفتم و اینکه در غربت او به جای دکانداری دین، نخست در لندن و بعد هم در آکسفورد با دست جوانانی که خیلی‌شان انگلیسی بودند خانقاهی برپا کرد که طی این سالها مرکز آموزش زبان فارسی و عرفان و ادب بود. من وقتی کسانی را می‌ دیدم که در آغاز جوانی چنان مجذوب بابا ـ لقبی که به دکتر نوربخش داده بودند ـ می‌شوند که گاه هفته‌ها و ماهها، در خانقه او جستجوگر معنای حقیقت می‌شوند و هفت شهر عشق را طی طریق می‌کنند تردید نمی‌کردم که دکتر «آنی» دارد وگرنه اینهمه انسان از خرد و جوان و پیر بنده دولتش نمی‌شدند.
بعدهم یادآور شدم آدم وقتی در آفریقا سر به خانه‌ای می ‌زند که بر سر درش خانقاه نعمت ‌اللهی به فارسی نقش بسته و در داخل، چنگ و دف و سماع را مشاهده می‌کند و جوانانی را که اصل سنگالی و غنائی از یاد برده «من نه منم» مولانا را سر داده‌اند شادمان می‌شود که بابا دنبال ترویج زبان و فرهنگ خانه پدری است. از بیماری دکتر هیچ نمی ‌دانستم. جمعه وقتی برنامه‌ام پخش می‌شد خانم رائد تلفن کرد و گفت دکتر نوربخش به رحمت خدا رفت. باورم نمی ‌شد. پس اشاره دیشب من به او بی‌دلیل نبود. به فرزندش دکتر علیرضا حکایت را گفتم به همراه آرزوئی بر پایداری بنیانی که دکتر با یاری پاکدلانی که دل در مهرش داشتند اینجا و آنجا برپا کرده بود. یادم هست نخستین شماره از مجله «صوفی» او در دفتر رفیق و همکار دیر و دورم احمد شکرنیا بیرون آمد، و من نیز در آن کلامی داشت. روانش شاد و نامش پایدار باد.

آنها که به کشتن چراغ خانه آمده‌اند
3ـ بارها نوشته‌ام که رژیم ولایت فقیه، یک نظام ایرانی نیست. حاکمان امروز اشغالگرانی هستند که خانه پدری را متصرف شده‌اند بنابراین نه دل با ساکنانش دارند و نه جان در گرو عشق خاکش. ایران برای این جمع گاوی پرشیر است که باید شب و روز دوشیدش. نگاه کنید به آنچه رژیم در همین سه سال و اندی ریاست جمهوری تحفه آرادان مرتکب شده است. 200 میلیارد دلار درآمد نفت دود شده و به هوا رفته است، ایران خودکفا در گندم در سال 1379 / 1384 اینک 5/3 میلیون تن گندم وارد می‌ کند از همینجا بگیرید و بالا بروید. در مقابل روزی نیست که نوکری از غرب و شرق برای دستبوسی و حق ‌البوق گرفتن به دارالخلافه تهران نیاید. (فکر کنید میشل عون مسیحی که تا دیروز کافر و نوکر صهیونیسم و استکبار بود حالا که با حزب ‌الله همدست شده به تهران دعوت می‌شود و کیف مراحم سیدعلی آقا چنان که نصیب متحدانش عمرکرامی و سلیمان فرنجیه و طلال ارسلان شد به او نیز اهدا می‌شود.)
حجت ‌الله سلطانی عضو سپاه قدس و کاردار رژیم در لاپاز هفته گذشته قرارداد ساختن یک بیمارستان، یک درمانگاه اختصاصی و یک شرکت تولید دارو را با مقامات لاپاز امضا کرد. در همین زمان 200 میلیون دلار اعتبار در اختیار مورالس رئیس جمهوری بولیوی قرار گرفته و چند کارخانه لبنیات در چهار نقطه بولیوی در حال احداث است. از سوی دیگر رژیم با بازگشائی اعتباری به مبلغ یک میلیارد و یکصد میلیون دلار کشاورزی بولیوی را مدرنیزه می‌ کند. در نیکاراگوئه نیز حضرات با دادن اعتبار 400 میلیون دلاری به دانیل اورتگا، پروژه ساختن چهار هزار خانه را برای سران «ساندنیست» و کادرهای اصلی کلید زده‌اند... آیا هنوز هم باور ندارید اهل ولایت فقیه دشمنان ایران و اشغلگران خانه پدری هستند؟!

October 17, 2008 07:12 PM






advertise at nourizadeh . com