لحظه اي چند بر اين لوح كبود
اميدرضا انگونه كه ناگهاني در زندگي ما سرزد ناگهان تر پركشيد.تورج نكهبان كه بسيار دوستش ميداشت نماند تا با هم در پرپرشدنش در زندان ولي فقيه گريه كنيم ٬ اميد ميرصيافي ساعاتي پيش از مرگ مشكوكش با تلفن خشم خود را از ولايت جهل و جور و فساد فرياد كرد.آرامش كردم اما...دريا اگر بگريم كم است .صدام فرزاد را كشت ٬ رژيم ولايت اميدرضا را٬ پايان او را ديديم ٬ پايان اينها را هم خواهيم ديد.
اميد٬
يك لحظه بود.
لبخند ساده اي ٬
در بامداد گريه ي ميهن
از راه دور ميآمد
بازنگ اتفاقي
يك چشمه نوررا٬
درشام غربتم مي باريد.
***
اميد٬
در حس بيگناهي خود٬
فرداي آفتابي ميهن را
تصويركرده بود...
با واژه هاي او
خاكستر هزاره تنهائي٬
پر ميكشيد
يك باغ در برابر من
سر ميكشيد
با او٬
دوباره ديدن ايران
معنا گرفت.
در محبس ولايت جهل و دروغ و مرگ٬
اوبودن مضاعف خود را٬
هرلحظه اي كه در برابر جلاد
برخاست ٬
تثبيت كرده بود.
جمشيد گفت :
اميد ما
پرواز كرد و رفت
ايران خسته را
آواز كرد و رفت.
۲۹ اسفند ۱۳۸۷
March 19, 2009 07:27 PM