December 17, 2010

یکهفته با خبر

KAYHAN-1.jpg

هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم!

سه ‌شنبه 7 تا جمعه 10 دسامبر
یاد باد آن روزگاران یاد باد
به چهره‌اش که می‌نگرم، نشانه‌های خدائی می‌بینم. نه اینکه سینه صافی دارد و در وجودش، ترانه‌های الهی زنگ می‌زند. نه، در نگاهش بت‌های کهنه را می‌بینم. هم لات را و عزی را، هم آن بت بزرگ هُبل را. بر منبر حسینی، غولی نشسته با سر و ریشی دراز و زبر، در واژگان او نه از حضور و یاد حسینی حرفی است، نه زینب و خطابه غرایش در مجلس یزید. گوئی زبان او، از جنس دستمال حریر است. می‌مالد، می‌مالد تا لحظه‌ای که شخص «خدا» لبخند می‌زند. یعنی که صبح فردا، سر نوکر عزیزم آقا وحید، در می‌زند به خانه تو، تقسیمی بزرگت را تقدیم می‌کند. زیراکه خوب می‌مالی این بیضه مبارک اسلام ناب را. حس می‌کنم که در مجلس یزیدم. سر ها یکی یکی، بر سینی طلا در پیشگاه حضرت سلطان بر و بحر، در خون تپیده است.

من می‌شناسم این سرها را، آنجا «ندا» بر سینی طلا لبخند می‌زند. «سهراب» را ببین، آن سومی «فرزاد» کرد ماست که می‌خواست روی لبان کودک سردشتی، شعر و ترانه بنشاند. می‌خواست تا تمامی کردستان، آواز و ساز باشد. در مجلس عزای حسینی، رهبر، جای یزید نشسته، در نشئه صدای هلالی، لبخند می‌زند. در مجلس حسینی، با دستمال ابریشم، طولش هزار متر، سر جمع نوکران، مشغول مالش‌اند. اسلام ناب در وجه انقلابی، در سرزمین جم، گسترده است. عالیجناب امیرالمؤمنین، یعنی ولی امر مسلمانان، در چهار سوی عالم، سرشار از غرور، با چوب خیزران، روی لبان سرخ «ندا» می‌کوبد. مصباح یکطرف، و کوه گوشت، فرمانده ستاد، با چوبِ دستهای کریهش، سرهای سبز را، در خون نشانده است. آنسو، جغد ولایت همه‌اش جهل و جور، آقای جنتی، مثل وزغ جیغ می‌زند و البته با فریب و دروغش، جیب بزرگ ملت ایران را، تیغ می‌زند.
دیروز، در مسجد سپهسالار، و گاه گاه کاخ گلستان، آنکو که نام طاغوتش دادیم، در آن سه روز درد محرم، با یاد و نام و خاطره کربلا، هر سال مجلسی می‌افراشت. گفتیم و گفت سید روح‌الله، این مجلس و تمام مجالس، در دین ما، اسلام ناب، چیزی به جز دروغ و تظاهر نیست. ای ملت شریف، هرگز فریب طاغوتی را، وین روضه سه روزه، و واژگانِ واعظ سلطان را، در سینه‌های عاشقتان جا نمی‌دهید. وقتی که آمدیم چون اصل و فرعمان، از نان روضه خوانی، بارور شده است، آنگونه روضه‌ای برپا کنیم تا گریه تمامی انسانها را درآوریم. وقتی که آمدیم در چهارسوی عالم، درد و بلا و فتنه و ویرانی برپا کنیم. و یک جهان جنایت را، با خون نوجوانان، هر سو روا کنیم. ما حضرت ولی فقیهیم. دین اعتبار ماست و یک جهان مسلمان همراه و یار ما است. ما روضه‌خوان هر دو جهانیم. در مرگ هم ضریح مطهر برپا شده است زین رو، ما هم امام پیدا و هم نایب امام زمانیم...
در چشمهای خامنه‌ای، حتی یک لحظه عشق نیست، مرگ است و ظلم و درد و شکنجه، یک مشت نوکران درنده. دیروز آنکو که نام طاغوتش دادیم آن مستبد ترسان از سلطنت به کرسی خونین، در روزهای عاشورا، غمباد می‌گرفت. انگار روز مرگ پدر یا برادر است. او را، ما دشمن خدا و ابوالفضل خوانده‌ایم. و جمع حاکمان وطن را امروز، از حارسان بیضه اسلام!
یادش بخیر، کاخ گلستان، یا مسجد سپهسالار. آقای بهبهانی، مداحی ذبیحی، با نیش و نوش دکترمان عباس مهاجرانی،... یادش بخیر با د.
امشب در مجلس یزید، عالیجناب رهبرمان، بت بزرگ با چوب خیزران، لبهای سرخ گون ندا را، چشمان پرترنم سهراب را، و گونه‌های خسته فرزاد را، خونین کرد. امروز شام عاشورا بود.

2 ـ پرونده یک داستان
هرگاه در رابطه با موضوعی که نگاه به دیروز و امروز را می‌طلبد به تأمل در روایات گذشته و حال می‌پردازم اول از همه گریبان خود را می‌گیرم که آخر چه مرگتان بود که استبداد شیک متمدن جشن هنر پرداز را که وقتی به زندانمان هم می‌کرد بعد از محاکمه دست از سرمان بر می‌داشت و می‌توانستیم در زندان حلقه درس و بحث و فحص داشته باشم و جمعه‌ها ملاقاتی و دوشنبه و چهارشنبه والیبال و هر شب فیلم و شوی تلویزیونی تماشا کنیم و شکنجه‌ها هم حدود و مرزی داشت، گذاشتیم و به جایش با کسانی بیعت کردیم که زنده زنده آدم می‌خورند، لبخند را از لبان ما قیچی کردند (جمله معروف حسین خمینی) آواز و پرواز در عصرشان حرام شد و روزگار برای آدمکشان و شکنجه گران و دزدان و مفسدان و بچه بازها و متجاوزین به ناموس مردم، به کام شد.
باز گردیم به گذشته (حداقل نسل من و قبل و بعد از من که می‌توانند) و به یاد بیاوریم با روزها و مناسبت‌های دینی برخورد جامعه ما چگونه بود. بگذارید نخست از ممنوعه‌ها بگویم ـ مطابق عرف جامعه متظاهر ـ روسپیان شهر نو، قوادان، اشرار و جاهلان. در ماه محرم و شبهای قدر رمضانی و اربعین و 28 صفر، تن از گناه می‌شستند و کاسبی نمی‌کردند حتی اگر پستانشان شیر نداشت و سفره‌شان از نان خالی بود و بچه‌های مشروع و نامشروعشان گرسنه بودند. اشرار و جاهلان تیغ نمی‌کشیدند و زبان به مِی‌ نمی‌آلودند. آنها که دستشان به دهان می‌رسید ظهر عاشورا خرجی می‌دادند و افطار رمضانیشان نیز برقرار بود. عموی مادرم مرحوم حاج باقر چیتگر که از بازاریان سرشناس بود و خانه‌اش در کوچه شترداران باغشاه، محل تلاقی دسته‌های بزرگ تهران در ظهر عاشورا می‌شد یک ماه لباس سیاه می‌پوشید و دست به سینه در دهه اول محرم هر عصر و در سه روز پایان دهه که تاسوعا و عاشوا و شام غریبان جایگاه ویژه‌ای به آنها داده بود از بامداد تا پاسی از شب، عزاداران حسینی را پذیرا می‌شد. ظهر عاشورا که دسته‌ها می‌آمدند، (و اتفاقاً یکی از آن دسته‌ها را حاج جواد رفیقدوست سرپرستی می‌کرد و برادرش محسن ـ وزیر سپاه و مسؤول لجستیک جنگ بعد از انقلاب ـ پیشاپیش دسته همراه با فرزندان میدانی‌های سرشناس آن روز حرکت می‌کردند، چنان ولوله‌ای با فریاد حسین ـ حسین در خانه به پا می‌شد و آواز حزن‌انگیز حاج طاهر (پدر حاج مرتضی و محسن و محمد طاهری که امروز نوحه خوانان دربار معدلت گستر سید علی آقا هستند و البته آژانس مسافرتی راه آسمان و حمله داری حج هم از برکت عتبه بوسی مقام معظم خلیفه نصیبشان شده) و دو سه مداح دیگر چنان جانها را می‌لرزاند که بی‌دین‌ترین حاضران هم به گریه می‌افتادند و یا حداقل چهره‌شان درهم می‌شد. نوحه‌ها خیلی ساده بود و سینه به سینه به ما رسیده بود. نوحه‌هائی از این دست «جوانان بنی هاشم بیائید ـ حسین را بر در خیمه گذارید...» و یا نوحه‌ای از زبان حضرت زهرا که به دخترش زینب می‌گفت «بعد من تو زهرا، دومین بتولی، سر خیل اسیران، از آل رسولی و...» (بگذارید حکایت جالبی را از آن سالهای خوب باز گویم. دکتر اسماعیل نوری علا در تجربه سینمائیش اولین فیلم خود را با نام «مردان سحر» می‌ساخت. اقتباسی دلنشین از تراژدی رستم و اسفندیار. من دستیار کارگردان بودم و چه روزها و شبهائی از خوشترین ایّام زندگیم را پشت صحنه فیلم و نیز در حاشیه آن با دوستی‌ها و همدلی‌ها طی کردم. برای موزیک فیلم دکتر جهانبگلو انتخاب شد که در آن تاریخ در مجله فردوسی مقالات متفاوتی در باب موسیقی می‌نوشت. او نیز زنده یاد اسدالله ملک را خبر کرد تا مشترکاً موسیقی فیلم را بسازند. صحنه‌ای از فیلم، در گورستان می‌گذشت، من پیشنهاد کردم که بر مبنای نوحه «بعد من تو زینب...» موسیقی این صحنه ساخته شود. پیام (نوری علا) پذیرفت. روزی به استودیو دوبلاژ رفتم و نوحه را که به علت شنیدن بسیارش به ویژه زمانی که پدربزرگ در دستگاه ماهور با سازش آن را زمزمه می‌کرد (البته نه به شکل نوحه)، خواندم. اسدالله ملک از آهنگ نوحه خیلی خوشش آمد، تمی ساخت که بر صحنه بسیار خوش نشست. اسفندیار منفردزاده عزیز نیز در فیلم داش آکل در صحنه رویاروئی کاکارستم و داش آکل در روز عاشورا نوحه جوانان بنی‌هاشم بیائید... را به دلنشین‌ترین وجه در آهنگی به یادماندنی با دف و سنج و نای بازساخت.) باری اینها را گفتم تا نسل امروزی که نوحه خوانها را می‌بینند ـ از نوع رضا هلالی و حاج منصور ارضی و حاج مرتضی طاهری و اخوان ـ که با آهنگ شش و هشت و اینور قر بدم یار گله داره و وای به دلم، آخ به دلم یه کارد سلاخ به دلم، به سراغ حسین و عباس و علی اکبر تازه داماد و علی اصغر شیرخوار می‌روند، دریابند رژیم مدعی اسلام و مکتب اهل بیت در دست روضه خوانها و در عهد احمدی‌نژاد، مداحان حتی بساط عاشورا و احیای سرشار از معنویت و سادگی سالهای طاغوتی را برچیدند. در میخانه که بسته شد و شراب خانگی رنگ محتسب خورده به بازار آمد و کراک و شیشه و اکستزی نُقل مجالس عزای حسینی شد و همزمان دروازه تزویر و ریا تا آنجا گشوده شد که شیخ فاسد شاهد بازی مثل مصباح یزدی، مدرّسی دین کرد و احمد جنتی مبشر خیرات جنت شد و احمد ابوقداره خاتمی زیارت عاشورا خواند، خیلی آشکار است که دین در معنای جدیدش به جز اوباش و چاقوکشان بسیجی و لباس شخصی، پیروانی نخواهد داشت. عربهای ایرانی در خوزستان، سنتی در ذکر عاشورا دارند که به آن «مقتل» می‌گویند. کسی مثل قوالان از بامداد شرح احوال کربلا و صبح و ظهر عاشورا را می‌دهد و لابلای آن با صدای حزینی می‌خواند و حکایتش را پرشورتر و حزن‌انگیزتر می‌کند. عزاداران نیز از خرد و کلان، عارف و عامی و فقیر و غنی با شنیدن مقتل اشک می‌ریزند.
در خراسان و سیستان مراسم به وجهی نزدیک به زبان فارسی برپا می‌شود. هر گوشه ایران در پناه سنتها و گذشته تاریخی و فرهنگی خود همانطور که مراسم عزا و عروسی خاص خود دارند در عزای حسینی نیز ساز خود را می‌زنند و سوز دل خویش را به زبانی شرح می‌دهند. حالا اما حکومت که خود را مسؤول بهشت و دوزخ ما هم می‌داند با تشکیل سازمانهائی مثل سازمان تبلیغات اسلامی و بنیاد غدیر و مجمع اهل البیت و دفتر مرکزی ائمه جمعه، درست همانگونه که ارکان اسلام ناب محمدی خالص برای امت همیشه در صحنه هم شکر فرد اعلا با مارک ناصر ابوالمکارم شیرازی، لاستیک چهارخطی با مارک محمد یزدی، کاندوم چند بار مصرف در الوان و مزه‌های توت فرنگی و تمشک و خیار چنبر با مارک حضرت آیت‌الله شیخ حسین نوری همدانی و... تولید می‌کند، در امر مراسم عزای حسینی نیز کارخانه ولایت، جمعی روضه‌خوان ذوب شده در ولایت، مداحان پیرو خط التون جان، منابر فرد اعلا از درخت خیانت و جنایت و تزویر و فریبکاری، و اشعار بدیع و دلنشین برآمده از احساس خالص سید علی دوستی ملک الشعراء احمد عزیزی، سید الشعراء علی آقا معلم، شاعره مؤمنه محجبه مورد لطف دربار ملک پاسبان خدایگان نایب سابق امام زمان و خود امام زمان بعد از انتخابات ریاست جمهوری، سُمیّه بانو... را تولید و در اختیار خیل مؤمنان قرار داده است تا همصدا با حاج منصور و آقا رضا و حاج مرتضی با ریتم سامبا سینه زنان، آن را زمزمه کنند.
همسفر آقا کیه؟ سید علی، نوکرشیم بی معطلی
حسین کجاس؟ پیش آقاس، آقا کجاس؟ تو کبریاس.
عاشورای حسینیه، بزن به سر، بزن به سر
فتنه‌گرِ بی‌پدرو، کرده علی جون دربدر
و یا نوحه‌ای از این دست:
امشب به خاک کربلا / در همه سو درد و بلا
حسین ترا صدا زده / آتیش به قلب ما زده
آب فرات رو بستن / کنار رود نشستن
خوابش نبرده زینب / بنت علی مُعذّب
بگو که لشگر حق / به لطف و أمر یا ربّ
میاد و پیروز میشه / امشب نشد فردا شب...
حالا این مزخرفات را مقایسه کنید با «جوانان بنی هاشم بیائید» و اشعار محتشم کاشانی که آن روزها می‌خواندند، آن وقت با من همصدا می‌شوید که اگر دین و ایمانی هم وجود داشته باشد در جمع جوانان خریداری ندارد که در برابرشان به جز فریب و جنایت و فساد نمی‌بینند. بیانیه مهندس موسوی را بخوانید که به همین مقوله اشاره کرده است. سی سال و شش هفت ماه پیش مرحوم مهندس بازرگان در نطقی خطاب به آقای خمینی گفت: قرار بود با برقراری اسلام رحمانی در کشور یدخلون فی دین الله افواجا. امروز اما با اعمال کمیته‌ها و اعدام‌ها و مصادره‌ها و نمایش چهره خشن دین یخرجون من دین الله افواجا.

شنبه 11 تا دوشنبه 13 دسامبر
قصه دو دختر و دو مادر
یکشنبه شب تلویزیون العربیه فیلمی مستند پخش کرد با نام «قصه دو دختر». این فیلم چنان تأثیری بر من گذاشت که مطلب سیاسی مهمی را که از ایران رسیده بود به هفته آینده گذاشتم تا اشاره‌ای به قصه این دو دختر داشته باشم. ماجرا مربوط به «آیات» دختر فلسطینی جوانی بود که با منفجر کردن خود باعث قتل و جرح شماری اسرائیلی از جمله دختری هم سن و سال خود شده بود. دوربین العربیه پای صحبت دو مادر می‌نشست و بعد با کمک یک کشیش فلسطینی از آنجا که ملاقات دو مادر امکان پذیر نشد، از طریق دوربین تلویزیون ارتباط مستقیم این دو را روبروی هم نشاند. مادر اسرائیلی که زنی مطلقه بود و به همراه شماری از مادران و پدرانی که فرزندانشان قربانی عملیات انتحاری‌های فلسطینی شده‌اند جمعی را تشکیل داده بودند که هر از گاه دور هم جمع می‌شدند. تمام اعضای گروه منهای پیربانوئی روشن اندیش، همراه خانواده این مادر داغدار، مخالف دیدار او با مادر آیات بودند اما او تاکید می‌کرد اگر مادر آیات در برابر دوربین بگوید از کار دخترش متأسف است و آن را تأیید نمی‌کند، گامی بزرگ در راه زدودن نفرت رو به گسترش بین دو ملت اسرائیل و فلسطین برداشته خواهد شد. کشیش فلسطینی به او یادآور می‌شد که چنین تقاضائی از این مادر دور از انصاف است. او امروز تنها با ستایشی که از آشنا و دوست و همسایه می‌شنود قادر به تحمل درد بزرگ از دست دادن آیات است. فردا به او چه خواهند گفت؟ مادر اسرائیلی اما اصرار داشت که سؤالاتش را مطرح کند. آخر دختر من نه سر پیاز بود نه ته پیاز، چرا باید کشته شود؟ تازه من در خواب و بیداری هر بار به فکر جگرگوشه خود هستم آیات را نیز به یاد می‌آورم و مادر داغدارش را. سرانجام العربیه دیدار دو بانو را که در فاصله‌ای نزدیک به هم از طریق دوربین و صفحه تلویزیون مداربسته با یکدیگر سخن می‌گفتند میسر ساخت.
بانوی اسرائیلی که به علت آسیب دیدن دستش، ناچار به داشتن دستبندی چرمین شده بود به مادر فلسطینی سلام گفت که مردش در کنارش نشسته بود. اما مرد او ترکش کرده بود. شاید به دلیل فاجعه‌ای که در زندگیشان رخ داده بود. مادر اسرائیلی گفت؛ ای مادر آیات آیا کار دخترت را تایید می‌کنی؟ اُم آیات پاسخش داد؛ کدام مادر است که قتل فرزندش را پذیرا باشد. آیات به من نگفته بود چه نقشه‌ای دارد. و اگر می‌دانستم جلویش را می‌گرفتم.
مادر اسرائیلی گفت، من و تو و دخترانمان همه قربانی بودیم. مادر فلسطینی سخنش را تایید کرد اما حرفهائی زد که هر انسان باانصافی را به تأمل وا می‌داشت. او گفت: دردت را می‌فهمم که خود مادری داغدارم. اما تو درد آوارگی را می‌دانی؟ این درد را که وطنت را اشغال کرده‌اند و با تو مثل انسان رفتار نمی‌کنند. به خانه‌ات می‌ریزند، فرزندانت را می‌کشند، در سرزمین خودت اسیری. نیم قرن بیشتر است که زمین و خانه‌ات را گرفته‌اند و تو مجبوری در اردوگاههای آوارگان با فلاکت و بدبختی زندگی کنی. آیات حاصل اشغال است، حاصل ظلم و جور. یک لحظه خودت را جای من بگذار. آن وقت به من بگو درد کدامیک از ما بیشتر است.
مادر اسرائیلی پاسخ داد، چرا سیاسی حرف می‌زنی؟ بحث من بر سر اشغال و ظلم و جور به شما نیست، من سؤال می‌کنم آیا با نفرت و کشتار به آرزوهایت می‌رسی؟ آیا وقت آن نرسیده که من و تو دست در دست هم بگذاریم و صلح را فریاد زنیم؟
مادر آیات اما به دردهای ملتش اشاره می‌کرد. آخر چگونه از اشغال و اعمال اشغالگران نگویم؟ ما هم انسانیم، صاحب حق هستیم. آخر ای مادر چگونه نمی‌توانی بفهمی که وقتی خانه‌ات را اشغال کرده‌اند حق داری با استناد به اصل مسلم مقاومت که همه ملتهای آزاد جهان باورش دارند، با اشغالگر بجنگی. مگر فرانسویها و الجزایری‌ها و دیگران نجنگیدند؟ چطور کار آنها قانونی است اما وقتی به ما می‌رسد مقاوتمان، تروریسم می‌شود. (مادر آیات چنانکه از لهجه و شکل ظاهریش پیدا بود یک زن خانه‌دار از خانواده‌ای زیر متوسط بود که تحصیلات دانشگاهی هم چون مادر اسرائیلی نداشت اما سرنوشت دردناک و مصائب ملتش را به خوبی بازگو می‌کرد.)
مادر اسرائیلی پاسخ داد؛ وارد سیاست مشو، بحث من چیز دیگری است بیا با هم دستمان را گره بزنیم، قتل و خونریزی را تقبیح کنیم. ما قربانی هستیم. دعوا بین حکومتهاست وگرنه ما که با هم دشمنی نداریم.
مادر فلسطینی پاسخ داد، نه، من با تو به‌عنوان مادر هیچ خصومتی ندارم، حق مرا پس بدهید، در همه جهان به راه می‌افتم و درگیری و دشمنی را محکوم می‌کنم. اما امروز برای من وطنم، شهرم و پرچمم بیش از همه چیز ارزش دارد. هزار آیات هم فدا بشود مهم نیست ما صلحی شرافتمندانه می‌خواهیم نه صلحی تحمیلی و با تسلیم شدن. تسلیم شدن کار ملت فلسطینی نیست.
مادر اسرائیلی پاسخ می‌داد آخر چرا باید دختران من و تو بدون آنکه حتی یکدیگر را بشناسند، با بمبی که دختر تو آن را حمل می‌کرد نابود شوند! بگذار راهی بجوئیم که صلح و دوستی را تقویت کند. و مادر آیات پاسخ داد چگونه؟ وقتی زندگی را بر ما جهنم کرده‌اند. (گاه پدر آیات می‌خواست به یاری همسش بیاید اما مادر اسرائیلی به شدت واکنش نشان می‌داد که اگر قرار بود آقای شما دخالت کند من هم شوهر سابقم را می‌آوردم).
در پایان مادر آیات حاضر نشد آنچه را مادر اسرائیلی می‌خواست بپذیرد. اما تاکید کرد حاضر است وقتی حقوقش را گرفت و سرزمینش آزاد شد به دیدنش برود و با او درددل کند...
فیلم حقاً تکان دهنده بود. چقدر آرزو کردم که ای کاش آقای نتانیاهو و لیبرمن و ایهود باراک در اسرائیل، و اسماعیل هنیه و خالد مشعل و محمود زهار و امثالهم در ساحل غربی رود اردن و غزه و دمشق هم این فیلم را تماشا کرده باشند. قصه دو مادر که داغدار دو دخترشان هستند، تنها قصه پر از درد و مصیبت نیست. دهها خانواده فلسطینی و اسرائیلی که فرزندان و عزیزانشان قربانی خشونت و اعمال انتحاری شده‌اند می‌توانند بهترین حامیان صلح باشند.
اگر فلسطینی‌ها را به حال خود می‌گذاشتند و سید علی آقا و تحفه آرادانی‌اش رویای «صلاح الدین ایوبی» شدن را در سر نمی‌پروراندند و توطئه‌ها و دخالتهای سوریه نبود بدون شک مادر آیات و مادر داغدار اسرائیلی می‌توانستند امروز مشترکاً بر مزار دخترانشان گل بنشانند.
ای کاش نتانیاهو می‌دانست انکار حق فلسطینی‌ها و شهرک سازی بر زمینهایشان، آینده روشنی برای اسرائیل به همراه ندارد. و ای کاش آقای خالد مشعل در ویلای دمشقی‌اش با مشاهده این فیلم درک می‌کرد مادر اسرائیلی هم به اندازه مادر آیات حق دارد. ای کاش...

December 17, 2010 07:39 PM






advertise at nourizadeh . com