February 10, 2012

یکهفته با خبر

KAYHAN-1.jpg

«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... »

سه ‌شنبه 31 ژانویه تا جمعه 3 فوریه
در استکهلم چه گذشت؟
پیشدرآمد: به چپ می‌نگرم چهره‌ها همه آشنا و درد کشیده، بهزاد کریمی با محسن مخملباف در سالهای پیش از انقلاب در یک سلول، درد و رنج زندان و رؤیای آزادی را قسمت می‌کردند. بهزاد بیست و دو سه ساله و محسن هفده ساله، حالا هر دو با موهائی که گرد سپیدی بر آن نشسته، دلخسته از بازی روزگار، در تبعید کنار هم نشسته‌اند تا راهی برای رسیدن به آزادی و دمکراسی جستجو کنند. دیروز در دو سوی خط بودند. یکی فدائی چپ، دیگری مسلمان انقلابی، یکی به امید تطبیق تئوری‌های مارکس برای خدمت به خلق و برکندن فقر و جهل، آندگری دست به دامان قرآن و کشف الآیات و شریعتی برای برپا داشتن جامعه بی طبقه توحیدی، و حالا هر دو با فاصله‌ای زیاد از آن دو جوان زندانی، در برابر سیاهترین استبداد تاریخ ایران، درد مشترکشان را فریاد می‌زنند.

به راست می‌نگرم، جوانهای تازه‌کنده‌ شده از خانه پدری و یا آنها که در حسرت دیدار خانه پدری هم گریه با پدر و مادر شده‌اند. لیلی پورزند همه یاد و خاطره سیامک را در دل و جانم زنده می‌کند. خدنگ و بالا بلند با چشمهائی که یک جهان حرف دارد. کنارش جواد اکبریان که از حوزه به بیروت و از پایتخت شعر و شور و آواز، از شهر فیروز و نانسی عجرم و محمد حسین فضل الله و سعد الحریری به پاریس آمده و دلش هنوز در ساحل توی «بولوار روشه» است که خلیج همیشه فارس را به یادش می‌آورد. کنارش نیما راشدان را می‌بینم با ساز و برگ کامپیوتر و دوربینش و یک جهان سخن با آرزوهای ناب در اینکه روزگاری ما هم مؤسسه‌ای مثل گالوپ داشته باشیم که آمار دقیق بگیرد و به رهبرالدوله‌های داخل و خارج حالی کند باباجان، جمع طرفداران شما به اندازه 14 معصوم هم نیست، پس اینقدر حرفهای بزرگتر از دهان خود عنوان نکنید. دکتر شهریار آهی را می‌نگرم که در این سالهای درد و اندوه هرجا چراغی به‌همدلی روشن شده یا او کبریت در دست داشته و چراغ را برافروخته و یا اصلاً چراغ و روغن و کبریت را یکجا وسط میدان نهاده است. نیمه زندگیش، به قیل و قال ما گوش می‌کند و گاه چهره زیبایش را نشانه‌ای از حیرت پر می‌کند. کنار آهی محسن سازگارا را می‌نگرم که با شهامت می‌گوید، مثل همه همنسلانش در حجاب فریب بزرگ، گرفتار آمد، اما همت کرد، به روی ولایت جهل و جور و فساد خط کشید، در زندان سید علی آقا، دهان از خوردن باز داشت و سرانجام نیمه‌جان رهایش کردند. حالا اینجاست تا با همسفرانش در استکهلم راههای رسیدن به دمکراسی، حاکمیت ملی، سکولاریسم، برابری، حقوق بشر و... را مورد بررسی قرار دهد.
با مهندس، چهار دهه کم و بیش همسفر بوده‌ام. آن روز که در محل باشگاه افسران ژاندارمری که محل حزب خلق مسلمان شده بود در کنار او، مرحوم امیر تیمور، صدربلاغی، سید هادی خسروشاهی، دکتر علیزاده، حسین منتظر حقیقی، آقای شبستری‌زا ده و... خیلی‌های دیگر تولد حزب را جشن گرفتیم و من مکلف به انتشار هفته‌نامه حزب شدم... و آن شب که همراه با مهندس حسن شریعتمداری به دیدن پدر آزاده‌اش مرحوم آیت‌الله آسید کاظم شریعتمداری رفتیم، مجله «امید ایران» را چند روزی بود توقیف کرده بودند. آقای شریعتمداری در مشهد بودند به عادت هر ساله و زیارت رمضانی مزار شاه خراسان، حسن آقا مرا نزد آقا برد. و آن شب تا خواب فرا رسید با «آقا» که این لقب برازنده‌اش بود حرف زده بودیم. از حکومت ملی، جدائی دین از حکومت و سید با صراحت گفته بود این خمینی دنبال خلافت و سلطانی است، اگر جلویش را نگیرید بدترین نوع استبداد وحشی و بی‌مرز را برقرار خواهد کرد. سه دهه است که حسن آقا مبارزه می‌کند. حالا پخته‌تر از همیشه آواز می‌دهد که دمکراسی حتما باید در پیوند با جدائی نهاد دین از نهاد حکومت باشد. فریدون احمدی و همسرش از همنسلان ما و روزگار ایده‌آلهای زیبا و قهرمانان سربلند در کنار «خرازی» که می‌گوید تازه بازنشسته شده و در همه عمر یک خط داشته آن هم سوسیال دمکراسی به رهبری زنده یاد شاپور بختیار، دو صندلی آن طرف‌تر از سعید قاسمی‌نژاد نشسته‌اند که جوان بودن به جذابیت سخنانش می‌افزاید. احمد رأفت حالا سر تا چهره سپیده است با چهار دهه قلم در دست و گاه دوربین در شانه در جبهه‌های جنگ و گاه همایشهای صلح و آشتی به جستجوی مدینه فاضله‌ای که در آن اوین و کهریزک نباشد و روزنامه‌نگار را به جرم بازگوئی حقیقت و بازنوشت واقعیت به چهار میخ نکشند. هوشنگ اسدی هم هست با موهای سپید و نوشابه امیری همسرش که هنوز آن مصاحبه به یادماندنی‌اش را با هژبر یزدانی وقتی دخترک محجوب کیهان بود در سالهای خوب طاغوت از بهترین‌ها می‌دانم. از روزنامه‌نگاران و پژوهشگران جوانتر، فعالان سیاسی تازه از راه رسیده در کنار آنها که گاه چهار و سه و دو دهه در مبارزه بوده‌اند. مجتبی واحدی سردبیر پیشین آفتاب یزد و مشاور مهدی کروبی در حصر خانگی، مثل همیشه صریح و شفاف، بدون لیت و لعل در نفی ولایت جهل و جور و فساد سید علی آقا به برکت معجزه skyp از واشنگتن در جمع ما حاضر است، و تأثیر حرفش را روی چهره دوستان چپ نگاه می‌کنم که بدعهدی بعضی ملی مذهبی‌ها، نسبت به هر آنکه کلامش را در پرده می‌گوید بدبین‌شان کرده، اما واحدی صریح است و سخنانش مورد عنایت قرار می‌گیرد.
همینطور سخنان مهندس محمدعلی توفیقی که در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی چشم بر سیاست گشوده و امروز گشاده سینه و آزادمنش هر نوع پیوندی را در راه رسیدن به یک جامعه آزاد و دمکرات که در آن تفاوتی میان کرد و بلوچ و آذری و عرب و فارس و ترکمن و... و شیعه و سنی، یهودی و نصاری، زرتشتی و بهائی، اهل حق و ایزدی (که به غلط یزیدی‌شان می‌خوانیم) نباشد، تأیید می‌کند، او نیز هم چون مهرانگیز کار عزیز، که حضور پربرکتش در بین ما غنیمتی به‌سزا است آرزو دارد روزی در ایران زن ایرانی بتواند در بالاترین مسؤولیتهای اجرائی و قضائی و قانونگذاری قرار گیرد. آن روز که مذهب و نژاد شرط تصدی مقامی نیست، بلکه فقط از ویژگیهای جامعه متنوعی است که از چیده شدن زیباترین موزائیکهای فرهنگی و زبانی و مذهبی و قومی، به وجود آمده و طی قرنها پیوندهای این موزائیکها بیشتر و بیشتر شده است. وقتی به کاک عبدالله مهتدی می‌نگرم که با افتخار می‌گوید ایرانی و کرد است و کنارش کاک خالد عزیزی را می‌بینم که همصدا و همدل با دکتر میروعلیار پیغام ماندگار زنده یاد دکتر عبدالرحمن قاسملو را یادآور می‌شوند که از ما کردها ایرانی‌تر چه کسی است؟ ناهید بهمنی را می‌نگرم و خانم شرفکندی را که به پارسی زیبا، از حقوق زن ایرانی می‌گویند و جدائی دین از دولت، خیالم جمع می‌شود که پیوندهای هزار ساله، مستحکمتر از همیشه بین اقوام ایرانی برقرار است. یاسین اهوازی چند صفحه‌ای به دستم می‌دهد که آخرین گزارش دستگیری‌های گسترده در خوزستان است. او و یارانش در حزب همبستگی دمکراتیک اهواز رژیم نایب امام زمان را به خاطر جنایاتش، دزدی‌هایش، نفاقش، فریبکاری‌اش و لطماتی که به ایران و ایرانی از هر قوم و طایفه‌ای زده است، محکوم می‌کنند.
جمعه شب که به استکهلم رسیدم همراه با محسن خاتمی که سالهای دربدری و عهد چریکی را پیش و پس انقلاب سر کرده و سالهای زندان در سایه خدایگان ولی فقیه اول و دوم، بر جسم و جانش، خطوط درد را به‌جا گذاشته است. از سرما چیزی نفهمیدم که یک جهان گرما در انتظارمان بود. خالد عزیزی از شمال عراق آمده بود بی‌وقفه با درنگی یک ساعته در وین، انگار معنی خستگی را نمی‌داند که پر از نیروی مثبت بود، همان نیرویی که عبدالله مهتدی را در اداره جلسه پایانی نشست موفق کرد. همان نیرو که علیار را صبورانه به شنیدن اظهارنظرها و بعضاً عجیب و غریب وا می‌داشت. از بلوچها ناصر بلیده‌ای حضور دارد که سومین بار است که با او هستم. دنبال رفیق دیر و دور، رضا حسین‌ بر می‌گشتم که گفتند نیامده است. و می‌دانم لابد به‌دلیل کاری است زیرا که او همیشه از وصل کردن گفته است. دوستش «جو مابورش» هموطن آزاداندیش ترکمنم حضور دارد و حرفهایش متین و معقول در دل می‌نشیند. این بار میزبان ما نهادی است که نام یکی از برجسته‌ترین دولتمردان پس از جنگ جهانی دوم یعنی «اولاف پالمه» نخست وزیر اسبق به قتل رسیده سوئد را بر پیشانی دارد. مردی که پس از قتلش، با معرفی دوست گرانقدر و قدیمی‌ام نورمحمدخان عسکری وکیل و حقوقدان مقیم سوئد، تیمی از خبرنگاران و پژوهشگران رادیو تلویزیون دولتی سوئد به سراغم آمدند و طی سه چهار ماه همکاری چند حلقه برنامه رادیوئی درباره روابط پالمه و دولت ایران و فروش سلاح سوئدی به ایران و دلایل من برای آلوده بودن دستهای پنهان امنیت خانه رژیم در قتل او، ساختیم. و بعد هم من در برنامه «60 دقیقه» تلویزیون آمریکا حاضر شدم و در باب شرکت بوفورس و موشکهای RBS 70 گفتم و اینکه چرا باید اولاف پالمه به قتل می‌رسید و چرا مانع شدنش از انتقال موشکها به ایران، رژیم را به جنون کشاند... بنیاد اولاف پالمه امروز از مهمترین سازمانهای غیردولتی جهان است که برای گسترش دمکراسی و حقوق بشر در جهان تلاش می‌کند. نهادهای مدنی و گروهها و شبکه‌های اجتماعی بر صحنه دنیای مجازی، و سازمانهای روشنگر و آموزش دهنده مبانی دمکراسی و اصول و بنیان حقوق بشر (همان میثاق یا اعلامیه جهانی) در خاورمیانه و جهان اسلام بیشتر و بیشتر شده است، با حیرت هنگام شنیدن گزارش «حمدی حسن» مشاور و پژوهشگر ارشد در موسسه “IDEA” همآهنگ با سازمان اولاف پالمه در می‌یابیم که چگونه نهادی که نام پالمه را بر خود دارد در مصر و لیبی و تونس، و اردن و مغرب، در بحرین و عراق، در کامپالا و داکا و... کار آشنا کردن مردم را باحقوق بشر، دمکراسی، آزادی و دوری از تعصب کوردینی و عرفی، با عشق و پایداری عهده‌دار بوده است. حقاً همه ما را در جمعی که در آن تنوع قومی و مذهبی و زبانی ملتمان در آن مشهود است و همین به زیبائی نشستمان افزوده است، از بودن در این نشست شادمان می‌کند. همکار روزنامه‌نگار و تحلیل‌گرم در بی.بی.سی، جمشید برزگر معمولاً در این جور نشستها نمی‌رود اما این بار آمده است و با همه کنجکاوی آمیخته با امید، لحظه لحظه نشست را دنبال می‌کند. حضور شهران طبری که دیرگاهی است در عرصه خبر و گزارش، تحقیق و تدریس، عضویت در انجمن شهر لندن، سیاست و علم و گزارش را تجربه کرده است، ناهید حسینی که سالهاست به تحقیق و تلاش در عرصه حقوق بشر، زندانیان سیاسی و حقوق زنان مبارزه کرده است، فری محبّی که اگر امروز هستم و به تیر ولایت گرفتار نشدم، بخشی را مدیون پدر آزاده او سرهنگ محبی هستم که عاشقانه دل به دکتر بختیار بسته بود و هم در ره آرمانهایش جان باخت. و «جنیوا عبدو» که گزارشهای خواندنیش را از تهران برای «گاردین» به یاد داریم و رژیم خواب بدی برایش دیده بود اما او و همسرش به موقع از ایران خارج شدند و امروز در مقام مشاور مرکز پالمه ندای دمکراسی خواهی برای ایران را یاری می‌کند، و البته لیلی پورزند عزیز و مادر گرامی‌اش مهرانگیز کار و ناهید بهمنی و... جلسه‌های ما را که همه گاه مردانه بوده از خشم و خروش خالی می‌کنند و بر منطق و گاه کمی احساسات که ضروری است می‌افزایند. با این شتاب از حاضران یاد کرده‌ام، احمد باطبی که از در می‌رسد همه دیده‌ای سرشار از مهر دارند که تصویرش به روی جلد اکونومیست و آن رنجها و دردهای اوین از خاطرها نرفته است. می‌کوشم همه را یاد کنم که از دور و نزدیک آمده‌اند تا بر سر دمکراسی و انتخابات آزاد در این نشست دو روزه به بحث بنشینند. به قولی دور از شهر و دیار، در کنار دریاچه یخ بسته و منظری از طبیعت که به ندرت نصیب ما مسافران به سوئد می‌شود از همان لحظه ورود حجاب ایدئولوژی و رنگ و طعم حزب و دسته را فرو انداخته‌ایم. با بهزاد کریمی چنان آسوده دل و همنشین مهر و دوستی‌ام که با یاران دیر و دورم، با مهتدی، با هوشنگ و نوشابه، مهران براتی نیست گفتند اما دعای خیر و تأییدش در پشت نشست است. بحثها با گزارش کوتاهی از اوضاع ایران آغاز می‌شود، از میزبانان بگویم، از «یونز» جوان سرخ موی که وقتی عربی حرف می‌زند بهتم می‌برد. از وزیر خارجه سابق خانم «والن» که حرفهایش در باب تحریمها، مخالفت با جنگ همچو ماها، دمکراسی و حقوق بشر، و رژیم جهل و جور و فساد به دلم می‌نشیند. از رضا طالبی بگویم، افسر آن سالهای خوب نیروی دریائی که حالا با موهای سپیدش و نظامت و گاه ترجمه‌اش، فضا را سخت دوستانه اما با نظم می‌کند. از آقای «پیر ـ شوری» بگویم که زحمت بسیار کشیده و اداره جلسه روز نخست و نیمی از روز دوم را عهده‌دار بود و وقتی دید بر سر یک بیانیه به توافق رسیده‌ایم چقدر شادمان شد. دو روز گفتیم و گاه احساساتی شدیم (و شدم) معقول شدیم، به درد آمدیم، شادی کردیم، با هم دور از حسد و کینه و بدبینی و شک، جدال کردیم و سرانجام فهمیدیم که بعد از سالها گریز از هم، حالا روزگار وصل است و خویش را در دیگری جستن و یافتن.
نشست استکهلم (البته جزیره‌ای در برف در چهل کیلومتری شهر) در 25 درجه زیر صفر تشکیل شد، اما دلها آنقدر گرم بود که لایه‌های یخ ایدئولوژیها را زود آب کرد. چشمه داغی شد که در آن اندیشه به شک آلوده شستیم. و بی آنکه خودمان را گول بزنیم که فاتح شدیم خود را به ثبت رساندیم پس زنده یاد اولاف پالمه، می‌توانیم بگوئیم پنجاه ایرانی از گذشته‌های سیاسی گاه در جنگ و ستیز، و حاضر سیاسی بعضاً در تضاد و تباین، آمدند و دو روز دور از دیگران نشستند و گفتند، شنیدند و نوشتند، پیشنهاد دادند و پیشنهاد گرفتند، و سرانجام دیدند همگی یک دشمن دارند: جمهوری جهل و جور و فساد ولایت فقیه، پس همداستان شدند که به گامی دیگر جمع خود را گسترده‌تر کنند، با دیگر نیروهای مخالف گفتگو کنند بدین امید که در نشست بعدی جمعشان گسترده‌تر باشد. قرار است دو نشست به زودی در واشنگتن و پاریس برگذار شود. پس از آن نشستی در لندن خواهیم داشت که امیدوارم همه در آن شرکت کنند. دوستان سوری شادمانند که ما با هم جمع شده‌ایم. «وحید صقر» از رهبران کمیته‌های انقلابی می‌گوید هم من و هم دکتر برهان غلیون، هثیم، دکتر مناع همه و همه با شما هستیم و دلمان می‌خواست یکی از ما حاضر بود اما می‌بینید که در این دو روز نشست شما، بشار جنایتکار با کمک ولی فقیه شما و پوتین آلوده دامان، چهارصد تن را کشته است. دل ما خونین است اما سرنوشت ما و شما یکی است، اسد که سرنگون شد بلافاصله نوبت خامنه‌ای فرا خواهد رسید. روز دوم همۀ تمرکز روی بیانیه جلسه است. حسین بازجوهای داخلی و خارجی داستانها برای این نشست ساخته‌اند. دو سه تای آنها به برنامه شهرام همایون زنگ می‌زنند. شهرام رندتر از آن است که میدان را به دستشان بدهد. و می‌گوید چون دعوت نشده‌اید معترضید؟
نگاه می‌کنم جواد خادم جوانترین وزیر دکتر بختیار، به قول خودش حالا پیرترین جمع ما است، و در کنار احمد باطبی و سعید قاسمی‌نژاد جوانترین‌ها نشسته است و کمی دورتر ماشاءالله سلیمی با هزار نکته سخن و آرزوهائی که با جوانترینها همخوانی دارد. محمد تهوری روزنامه‌نگار اصلاح طلب که حالا با شهامت بسیار در کنار همسرش فاطمه حقیقت جو، با شجاعت نفی ولایت سیدعلی می‌کند، اینجا بی حضور نیمه‌اش حاضر است اما گرم و پرشور انگشت روی نقطه‌های حساس می‌گذارد. همدلی و مشارکت سازنده او و محمدعلی توفیقی و محمدجواد اکبرین و آرام حسامی در نشست، مرا به نسل انقلاب و جوانترها بسیار امیدوار می‌کند. اینها گرفتاری ما و ایده‌آلهای پررنگ ما را کنار زده‌اند و بر پایه واقعیتها، راه را طی می‌کنند. باید از مسعود مافان مدیر سختکوش انتشارات باران و جُنگ پربار او یاد کنم که در طول نشست، صبورانه حرفهای ما را دنبال می‌کرد. شماری از اسمها را یادداشت نکرده‌ام و اگر ذکری از آنها نرفته پوزش می‌خواهم. در عین حال شادمانم که در این نشست بودم. اسمهای فرنگی را به فارسی نوشتم، اینجا به لاتین می‌نویسم که قدردانی دوباره‌ای کرده باشم. از وزیر سابق آقای Pierce-Schori، از منشی کل مرکز بین‌المللی اولاف پالمه Jens Orback از Hamdi Hassan مشاور برنامه‌ریزی IDEA، از خانم Lena Hjelm Wallen وزیر خارجه و معاون نخست وزیر پیشین سوئد، از آقای Johan Gernandt عضو شورای مدیریت بانک مرکزی سوئد و از Jonas, Anderson که پیش از این یادش کردم و اگر تلاشهایش نبود یکشنبه به لندن نرسیده بودم و این ستون خالی مانده بود. بیانیه نهائی حتماً به دست شما خواهد رسید. قرار است دوشنبه منتشر شود و من نیمه شب یکشنبه گزارشم را به پایان می‌برم. نشست خوبی بود. اختلافها کمرنگ و رنگ اتفاق و دوستی پررنگ بود. همین خود یک پیروزی بزرگ است و باید منتظر ناله و نفرین و اتهام زنی حسین بازجو و اعوان و انصارش در دو سوی مرز بود.

شنبه 4 تا دوشنبه 6 ژانویه
به جدم سید مقوا
توی مدرسه، ما که سید بودیم آنهم با شجره و سند از حاج آقا شهاب مرعشی نجفی که علم انسابش کامل بود و جد و آباء همه سادات را می‌شناخت، معمولاً وقتی بچه‌های غیر سید قسم می‌خوردند می‌گفتیم سر جدّت سید مقوا راست می‌گوئی؟ و این ترکیب سید مقوا تا این هفته وجه شبه یا تعبیر ظاهری نداشت. به عبارت دیگر سید مقوائی در کار نبود تا ما شکل و شمایلش را بدانیم. خوشبختانه به برکت شورای بزرگداشت خاطره امام و انقلاب، خبرگزاری مهر تصاویر سید مقوا را برای ساعتی پیش روی ما گذاشت و بعد درست در زمانی که تازه مردم می‌رفتند سید مقوایشان را کشف کنند، خبرگزاری وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی، تصاویر امام مقوائی را از سر اجبار برداشت که باعث آبروریزی شده بود و روزنامه‌ای را به محاق توقیف انداخته بود. یاد روز بازگشت سید می‌افتم. سرزمینی به آمدنش، دل و دیده به راهش فرش کرده بود. همکارم محمد... در روزنامه اطلاعات که از فرودگاه گزارش می‌داد می‌گفت: خود علی را دیدم. همکار رند شمالی پرسید، ممد جان مگه علی را دیده بودی؟ همانجا توی هواپیما، «هیچی» را چنان پتکی بر سر همه کوبید اما هنوز همه گرم بودیم و کسی باور نمی‌کرد آقا که بر پایه افسانه‌های ساخته شده از سوی حواریونش 7 زبان بلد بود (و عرفات که آمد فهمیدیم عربی آقا نیز مثل فارسی و هندی‌اش است) و برای وطنش چنان دلتنگی می‌کرد که از پاریس رو به قبله قم نماز می‌گزارد، احساسش هنگام بازگشت به وطن یک «هیچی» خشک و خالی باشد. به تصویر مقوائیش می‌نگرم. در کنارش نه خبری از کمک خلبان ارفرانس است و نه از صادق قطب‌زاده. سید احمد کمرنگ و گریان، و سید علی آقا که آن روز هیچ بن هیچ بود، نه در شورای انقلاب عضویت داشت و نه اصولاً آقای خمینی او را می‌شناخت، پررنگ تصویر شده است. صف مستقبلین نظامی به ظاهر از برادران سپاه و بسیجی است. آن روز افسران قیافه‌ای آدمیزاده داشتند با یونیفورم مرتب و کراوات. سفره مدرسه علوی نیز با امام مقوائی، نه آن سفره‌ای است که هر شب پهن می‌شد و سید روح‌الله با دستان مبارکش در پشقابها برنج می‌ریخت.
سی و سه سال پیش سید با پوست و گوشت و خون روی هشیاری همه ما پا گذاشت حالا اما مجسمه مقوائیش جایگاه او را حتی نزد وارثانش آشکار می‌کند. سید مقوا که به گفته اکبر گنجی جایش در موزه است، حالا جائی بهتر از انبار کاغذ پاره‌ها پیدا نمی‌کند.
و این سرنوشت مردی است که به آرزوها و امیدهای یک ملت سرفراز خیانت کرد و یک هیچی دیگر پس از 33 سال نصیبش شد. آقا هیچی نبود، حتی مقوایش را نیز بیش از چند ساعت تحمل نمی‌کنند و به انبار پاره‌ کاغذها می‌سپارند.

February 10, 2012 01:41 PM






advertise at nourizadeh . com